متن ها

قصه کودکانه { 10 قصه جذاب کودکانه برای خواب }

قصه کودکانه

در این بخش از سایت ادبی و هنری متن‌ها چندین قصه کودکانه را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. این قصه‌های جذاب مخصوص خواب هستند و می‌توانید قبل از خوابیدنِ فرزند عزیزتان، برای او یک قصه زیبا و خاص را بخوانید. با من بمانید.

داستان کودکانه لوکاس

داستان کودکانه لوکاس

لوکاس به خواهرش لیلی میگه:

گوش بده لیلی!

صدای چی رو میشنوی لوکاس؟

صدای جمعه!

مگه جمعه چه صدایی داره!

از پنجشنبه ساکت تره! چون همه هنوز خوابیدن!

بابای لوکاس میگه:

امروز باید در کشو رو درست کنم!

مامان میگه:

برای هرکسی که بهم کمک بکنه خریدها رو ببریم خونه یه بستنی خوشمزه میخرم!

لوکاس و لیلی با خوشحالی گفتن:

ما کمک میکنیم مامان!

اما ناگهان!!! مامان لوکاس داد میزنه:

نگاه کن لوکاس!

اما دیگه دیر شده! لوکاس خورده به به شیشه‌ی مغازه!

لیلی میخنده و میگه:

تو خیلی بامزه‌ای لوکاس!

لوکاس میگه:

دارم صدای موتورسیکلت‌ها رو میشنوم!

لیلی به اطراف نگاه میکنه و میگه:

هیچ موتور سیکلتی اینجا نیست!

ولی همون موقع یه موتورسیکت با سرعت زیاد از خیابون رد میشه!

مامان لوکاس میگه:

تو گوش‌های خیلی تیزی داری لوکاس!

همون لحظه لیلی داد میزنه:

نگاه کن لوکاس!

اما دیگه دیر شده! لوکاس پاشو گذاشته توی چاله‌ی آب!

مامان لوکاس میگه:

نگاه کن چقدر خیس شدی لوکاس!

لوکاس میگه:

بابا اومده خونه!

لیلی میگه:

تو از کجا میدونی؟

لوکاس میگه:

چون میتونم بوی غذایی که بابا داره میپزه رو توی حیاط بشنوم!

مامان میگه:

تو توی بو کردن هم خیلی خوبی لوکاس!

همون لحظه لیلی داده میزنه:

نگاه کن لوکاس!

اما دیگه دیر شده! لوکاس خورده به میز غذاخوری!

لیلی میگه:

ولی چشمای لوکاس اصلا تیز نیست!

مامان میگه:

فکر میکنم باید بریم پیش یه خانم دکتر مهربون!

_مامان و لوکاس فردا صبح میرن پیش خانم دکتر چشم پزشک

خانم دکتر میپرسه:

خب لوکاس! بگو چی میبینی؟

لوکاس چشم‌هاش رو فشار میده و میگه:

چندتا لکه‌ی سیاه!

خانم دکتر یه شیشه روی چشمش میگذاره و میگه:

حالا چی میبینی؟

لوکاس میگه:

آهان! چندتا شونه! خیلی باحاله!

_لوکاس با مامان میرن یه عینک قشنگ میخرن و بعد با خوشحالی به خونه می رسند.

مامان بزرگ نگاه کن!

مامان بزرگ نگاه میکنه و میگه:

ببین کی عینکی شده! بگو چی میبینی؟

من پروانه‌ها و زنبورها و مورچه‌ها رو میبینم! الان میتونم همه چیز رو ببینم!

لوکاس صورت مامانبزرگ رو ناز میکنه و میگه:

مامانبزرگ! صورتت یه کوچولو چروک شده!

مامانبزرگ میخنده و میگه:

اینا که چروک نیست! اینا خط‌هاییه که از بس به کارهای بامزه‌ی تو خندیدم روی صورتم افتاده!

لوکاس با خوشحالی میره که بازی کنه!

لیلی داد میزنه:

نگاه کن لوکاس!

لوکاس میگه:

نگاه کردم!

و بعد با خوشحالی میپره توی چاله‌ی آب!

مطلب مشابه: متن تبریک روز کودک {جملات و اشعار زیبا برای تبریک روز کودکان }

قصه موش کوچولو

قصه موش کوچولو

یکی بود یکی نبود

یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت  و بازی می کرد که  صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان  شد و خوب گوش کرد.

صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.

موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود.

موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به  سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران  و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.

او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.

با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟»

او آنقدر این جمله  را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ  بیرون برد.

موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.

به طرف آن رفت، یک آینه کوچک  با قاب طلایی بود.

موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.

خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.

خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.

می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟»

دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.

موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.

بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است.

تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»

موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید.

پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟»

بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»

موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد.

او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.

چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.

گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.

غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان  در هوا پیچید.بلبل شروع کرد به خواندن:

من بلبلم تو موشی

تو موش بازیگوشی

ما توی باغ هستیم

خوشحال و شاد هستیم

گل ها که ما را دیدند

به روی ما خندیدند

آن روزموش کوچولو دوستان  زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.

قصه ی ما به سر رسید

کلاغه به خونه ش نرسید.

دو گلِ زیبای لاله

دو گلِ زیبای لاله

فاطمه، محمد و رامین زنگ درخانه پدر بزرگ را بصدا در آوردند، اما هیچ کس در را باز نکرد.

فاطمه پرسید: “چرا پدر بزرگ خونه نیست؟”

رامین هم با صدای بلند گفت: “ما یه قصه می خوایم.”

ناگهان آنها صدایی از خانه پدر بزرگ شنیدند که آن را خوب می شناختند؛ این صدای طوطی پدر بزرگ بود که فریاد می زد: “سلام بچه ها”

بچه ها هم با صدای بلند جوابش را دادند: “سلام طوطی”

همین موقع در باز شد و پدر بزرگ جلوی در بود. پدر بزرگ آنها را بوسید و گفت: “بیاین تو خونه بچه ها”

پس از چند دقیقه، بچه ها روی زمین نشستند و منتظر شدند تا پدر بزرگ کتاب بزرگ قصه ها یش را از کتابخانه اش بیاورد. پدر بزرگ روی صندلی مخصوصش نشست و کتاب مورد علاقه اش را باز کرد و شروع کرد به خواندن قصه امروز:

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود، یه روزی دو تا گلِ لاله بودن یکی قرمز یکی زرد. لاله قرمز تو باغچه یه مرد پولدار بود و لاله زرد تو باغچه یه مرد فقیر. اون دو تا گلِ لاله یه روز وقتی که صاحبانشون در خانه نبودند شروع کردند به حرف زدن با همدیگه!

لاله قرمز گفت: من یه لاله خیلی خوشگلم. لاله زرد پرسید: چرا تو این فکر را می کنی؟

-چون رنگ قرمز یه رنگ خیلی استثنایی است!!

-چطوری تو به این نتیجه رسیدی؟

-صاحبم اینو بهم گفته، او برای خریدن من پول زیادی پرداخت کرده!

لاله زرد برای مدتی فکر کرد و بعد گفت: صاحب من، منو تو یه پارک پیدا کرد و منو به خونه اش آورد و توی باغچه اش کاشت. اما با این حال منم مثل تو خوشگلم.

لاله قرمز جواب داد: اما تو یه گل لاله ایی هستی که دزدیدنش و این اصلاً قشنگ نیست.

لاله زرد در جوابش گفت: تو فکر نمی کنی که در هر حال ما گل هستیم، تو را خریدند و من را دزدیدند، اما با این حال ما هر دومون یک گل هستیم!

-بله، راستی آدما چه کار می کردند اگر در دنیای آنها هیچ گلی وجود نداشت؟ هردوی ما اینجا هستیم تا دنیا را زیباتر کنیم.

آن دو گل زیبای لاله در این موضوع هم عقیده بودند و برای همین هم به یک نتیجه جالب رسیدند: “احتمالاً ما باهوش تر از آدما هستیم!” این نظر را گل زرد بلند گفت.

گل قرمز هم گفت: “این درسته، حالا ما چه کار باید بکنیم، تو فکر می کنی می توانیم این را به آدمها بگوییم!”

لاله زرد جواب داد: “نه ما که نمی توانیم مثل آنها حرف بزنیم، اما ما می توانیم یک تلاشی بکنیم، بیا جاهایمان را با هم عوض کنیم!”

– “یعنی چیکار کنیم؟”

– “خوب از جایی که هستیم می پریم به جای دیگه، تو بپر به جای من و من می پرم سر جای تو! اینطوری ما جاهایمان را عوض می کنیم!”

– “خیلی فکر خوبیه، بیا زودتر اینکار را بکنیم.”

و به این ترتیب دو تا گل لاله هم زمان با هم از داخل خاک هایشان بیرون پریدند و جاهایشان را با هم عوض کردند! حالا لاله زرد در باغچه مرد پولدار بود و لاله قرمز در باغچه مرد فقیر!

چند ساعت بعد دو تا مرد از خانه هایشان بیرون آمدند و خواستند نگاهی به باغچه ها یشان بندازند، مرد پولدار گفت: “من قشنگ ترین گل لاله دنیا را دارم، الان آن را به تو نشان خواهم داد. او به طرف باغچه اش رفت و مرد فقیر هم مثل همین حرف را به او زد.

بچه های خوب حدس بزنید چه اتفاقی افتاد، آنها نمی توانستند چیزی را که می دیدند باور کنند، مرد پولدار با تعجب به لاله زردی که در باغچه حیاطش سبز شده بود زل زده بود و مرد فقیر هم با دهان باز داشت لاله قرمزی را که در باغچه اش روییده بود تماشا می کرد!! آنها فکر می کردند چه اتفاقی افتاده است؟ آن دو شروع کردند به حرف زدن با همدیگه و لحظات خوبی با هم داشتند چون آنها فهمیده بودند همه گل های لاله دنیا زیبا هستند به هر رنگی که باشند.

مرد پولدار، مرد فقیر را به خانه اش دعوت کرد و آنها دوستان خوبی برای هم شدند و روزهای خوبی را با هم سپری کردند و گل های لاله زیبا هم با خوشحالی در باغچه ها یشان لبخند می زدند.

وقتی قصه پدر بزرگ تمام شد، فاطمه گفت: “بله همینطوره همه ما انسان هستیم و این مهم نیست که پولدار باشیم یا فقیر.”

طوطی ناقلا هم فریاد زد: “خوب در مورد من چی؟”

احمد گفت: “تو که هیچ پولی نداری.”

طوطی بلا شروع کرد به گریه کردن که: ” بیچاره منِ فقیر”ِ

رامین گفت: “نه تو خیلی هم خوشبختی! چون ما گیج شدیم که پول داشتن خوبه یا نه؟ تو یک طوطی سعادتمندی!”

طوطی با خوشحالی فریاد زد: “خیلی از تو ممنونم!” 

بعد از تعریف داستان،  بهتره از کودک یک سری سوالاتی پرسیده شود

مثل:

درباره اين داستان چه فكری می كنيد؟

چه تفاوتی بين گل های لاله وجود دارد؟

چرا لاله قرمز فكر می كرد كه رنگش بهترين رنگ است؟

چه رنگی را شما بيشتر دوست داريد؟ چرا؟

قصه زیبای بابا برفی

قصه زیبای بابا برفی

آن سال زمستان، زمستان سختی بود.

درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه.

آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود.

همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا.

آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا.

یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانه‌ی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانه‌ی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند…..

….. وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گفت: بچه ها، به جای برف گلوله کردن و توی سر هم زدن، چرا نیایم یه آدم برفی درست کنیم؟

بچه ها گفتند خوب فکری است. آرش دوید پارو آورد. کامبیز بیل آورد. کاوه بیل آورد، هرکدام هرچه دستشان رسید برداشتند و آوردند.

اول برف های وسط حیاط را پارو کردند و برف ها را با پارو و بیل کوبیدند تا سفت شد…..

…..ساختنِ آدم برفی که تمام شد، بچه ها خوشحال بودند که توانستند خودشان این آدم برفی را بسازند، اما خوشحالی شان بیشتر شد وقتی دیدند آدم برفی، درست شکلِ پدربزرگی شده که آن همه دوستَش دارند. فقط یک کلاه کم داشت، این بود که یکی از بچه ها رفت و یک گلدان خالی آورد و سر آدم برفی گذاشت و دیگر آدم برفی شد مثل خود پدربزرگ.

بچه ها هم اسمش را گذاشتند بابابرفی و دست های همدیگر را گرفتند و دور آدم برفی چرخیدند و با خنده و شادی خواندند:

بابابرفی! بابابرفی!

چه کم حرفی! چه کم حرفی!….

…. پدربزرگ که بابابرفی نبود تا آتش و آفتاب آبش کنند و از بین برود و چیزی از او باقی نماند.

تازه اگر آدم خودش هم از بین برود. یادش و کارهایی که برای آدم های دیگر کرده، هیچ وقت از بین نمی رود. همیشه آدم های دیگر از او یاد می کنند. انگار که همیشه زنده است.

بچه ها فقط به یاد بابابرفی خواندند:

سَرت رفت و کُلاهِت موند،

بابابرفی، بابابرفی!

دِلِت شد آب و آهِت موند،

بابابرفی. بابابرفی!

دو چشم ما به راهت موند،

بابابرفی، بابابرفی!

پدربزرگ هم می خندید و سرش را تکان می داد و با آن ها می خواند:

بابابرفی، بابابرفی

داستانی درباره ی احترام به بزرگترها

یکی بود، یکی نبود.

یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال.

نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن.

نهال کوچولو به تازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود

پویا کوچولو یک سالش شده بود و میتونست راه بره و مامان و بابا بگه.

نهال ، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت.

یک روز قشنگ پاییزی که هوا خیلی سرد نبود، مادر بزرگ میخواست بره پیاده روی.

نهال ، از مامان خواست که همراه مادربزرگ برن. مامان ،قبول کرد.

همگی آماده شدن و به سمت پارک محله به راه افتادن.

وقتی خواستن از درب بیرون برن، مامان به مادر بزرگ تعارف کرد و گفت: بفرمایید مامان جون.

مادربزرگ ، بیرون رفت و برای مامان دعا کرد.

توی خیابون، همه جا مامان پشت سر مادر بزرگ راه میرفت.

نهال هم جلوتر میدوید.

به نزدیک پارک که رسیدن، دید مامان خم شده و داره خاک های چادر مادربزرگ رو تمیز میکنه.همونجا وایساد تا مادربزرگ و مامان برسن. 

وقتی مامان رسیدن، مامان دست مادربزرگ رو گرفت که از پله بالا بیان .

بعد هم خاک های صندلی رو تمیز کرد تا مادربزرگ بشینه.

مامان، کنار مادربزرگ نشست و گفت : برو دخترم بازی کن. منو مادربزرگ همینجا هستیم.

نهال، به طرف تاب و سرسره ها رفت.

نیم ساعتی بازی کرد. وقتی بازیش تموم شد، پیش مامان رفت و دید یه خانم دیگه کنار مادربزرگ نشسته. پویا هم توی کالسکه خواب بود و مامان نبود. دور و برش رو نگاه کرد و دید مامان با لیوان آب داره میاد.

مامان، لیوان آب رو به اون خانم مسن داد.

نهال ، به طرف مامان رفت و به همه سلام کرد.

مامان گفت: بازی کردی؟ تموم شد؟

نهال گفت: بله مامان.

مامان گفت: اون دختر کوچولو که باهاش دوست شدی کی بود؟

نهال گفت: نمیدونم، تاحالا ندیده بودمش.

مامان گفت: حالا بریم خونه؟

نهال گفت: بله بریم.

بعد هم از اون خانم مسن خداحافظی کردن و به طرف خونه راه افتادن.

توی راه، نهال گفت: مامان، چرا شما همیشه پشت سر مامان بزرگ راه میرین؟ چرا خاک لباس مامان بزرگ رو تمیز میکنین؟ چرا برای اون خانم غریبه آب آوردین؟

مامان گفت: عزیزم. مامان بزرگ مادر من هستن و احترامشون رو باید نگه دارم. اون خانم هم بزرگتر هستن وظیفه منه بهشون احترام بذارم.

نهال گفت: یعنی چی؟

مامان گفت: یعنی اگر کاری دارن براشون انجام بدیم. صدامونو بلند نکنیم براشون. باهاشون بی ادبانه حرف نزنیم. اگر کسی باهاشون بد صحبت کرد ازشون دفاع کنیم. پشت سرشون هم ازشون دفاع کنیم.زودتر بهشون سلام کنیم. پیششون دراز نکشیم و پاهامون رو دراز نکنیم.

نهال گفت: جقدر سخت مامانی.

پس ازاین به بعد، من چطوری بخوابم؟ آخه شبا شما برام قصه میگین.

مامان، خندید و گفت: عزیز دلم، شما هنوز کوچیکی. همین قدر که بااحترام صحبت کنی و حرفای خوب بگی ، کافیه.

نهال، یک دفعه چشمش به مادر بزرگ افتاد که چادرشون خاک گرفته بود .

سریع دوید و گفت :مامان بزرگ، صبر کنین. چادرتون کثیف شده.

مادر بزرگ وایساد .

نهال، خاک های چادر مادربزرگ رو تکوند.مادربزرگ، برای نهال دعا کرد و صورتش رو بوسید.

نهال هم دست مادر بزرگ رو بوسید.

بعد هم دست مادربزرگ رو گرفت و به سمت خونه رفتن.

قصه ی میوه‌های غمگین

میوه‌های غمگین

پیشی دنبال غذا بود.

توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید.

جلو رفت.

یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند.

 پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟

گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد.

 یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.

یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد…

هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام .

سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.

 یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا، یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.

پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت.

اتحاد پرنده ها

اتحاد پرنده ها

یکی بود یکی نبود

توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنده بود، در لانه سه تا تخم زرد بود.

وقتی پرنده زرد روی تخم ها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون آمدند اول خیلی قشنگ نبودند، جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آن ها غذا می آوردند.

آن ها با اتحاد و همکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند، خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی می گفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر می گفت خودم بلندش می کنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت: جوجه های قشنگ و با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم.

مامان پرنده، به آن ها گفت: دعوا نکنید شما برادر و خواهر هستید، همیشه با هم و در کنار هم باشید.

به این مورچه های کوچک نگاه کنید، آن دانه ای که می برند مگر نه این که چندین برابر قد و قواره آن هاست ولی آن ها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت می کنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف می رفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند.

کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید. حالا عزیزانم ببینم که چه می کنید.

بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند و مامان پرنده گفت آفرین و آن ها را در آغوش گرفت.

آن ها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند.

آرزوی مورچه کوچولو

آرزوی مورچه کوچولو

مورچه کوچولو چشمانش را باز کرد.

صبح شده بود. صدای پرنده‏ها به گوش می‏رسید.

آنها روی درخت‏ها جست و خیز می‏کردند. نسیم صبح‏گاهی آهسته می‏وزید.

مورچه کوچولو به طرف نامعلومی به راه افتاد. دیدن دریا برایش یک رویا بود. نتوانست جلوتر برود چون آب‏های زیادی کنار خیابان جمع شده بود.

با خود گفت: حتماً دریا همین است.و با لذت مشغول  تماشا شد.

🐧کلاغی که در حال پرواز بود به او گفت:

– مورچه‏ نادان! … این آب‏ها بر اثر باران دیشب، داخل چاله‏ ها جمع شده،هنوز تا دریا فاصله زیادی است.

مورچه کوچولو ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد. از سمت دیگر به راهش ادامه داد به امید اینکه به دریا برسد.

خورشید کم‏کم داشت بالا می‏آمد. هوا بسیار گرم بود.

مورچه کوچولو هنوز راه زیادی در پیش داشت. عبور از روی علف‏ها خسته‏ اش کرده بود. وقتی‏که به دریا می‏اندیشید خستگی را فراموش می‏کرد.

برای دومین بار از دور آب‏های زیادی دید. باز با خود اندیشید که حتماً به دریا رسیده است. خوشحال و خندان بر سرعتش افزود.

آب‏ها بر اثر وزش باد امواجی ایجاد کرده و جلوتر آمدند.

مورچه به تصور اینکه امواج دریاست احساس شادی کرد و با خود گفت: “این دریا حتما مرغ دریایی ندارد.”چون هیچ پرنده‏ای در آسمانش دیده نمی‏شد.

🦌آهو خانم که راز مورچه و دریا را می‏دانست در حالی که به طرف جنگل می‏رفت گفت:

 مورچه‏ جان!

این دریا نیست! کشاورزان زمین‏ شالی را آماده کردند تا برنج بکارند. هنوز تا دریا فاصله‏ زیادی است.

مورچه کوچولو دیگر توان راه رفتن نداشت. اشک در چشمان کوچکش جمع شده بود.

بارها از مادرش شنیده بود که برای رسیدن به هدف باید سعی و تلاش کرد. اکنون به راه دور و درازی که در پیش داشت می‏اندیشید. آرزو کرد. “ای کاش بال داشت!”

ناگهان احساس کرد بال دارد.

خودش هم نمی‏دانست یک مورچه‏ بالدار است. به وسیله‏ آن بال‏ها می‏توانست به دور دست‏ها سفر کند.

مورچه‏ بالدار پرواز کرد.

از مزارع و دشت عبور کرد. از آن بالا همه جا زیبا بود. دیگر راه زیادی باقی نمانده بود.

از اینکه به آرزویش می‏رسید خوشحال بود. دریا از دور دیده می‏شد که خودش را به صخره‏ ها می‏کوبید.

مطلب مشابه: شعر کودکانه زیبا ( 10 شعر زیبای جالب برای کودکان )

داستانی برای بچه های خجالتی

گاهی وقت ها بچه ها از برقراری ارتباط کناره گیری می کنند و نمی توانند در دوستیابی موفق باشند. اگر کودک تان خجالتی است این داستان می تواند در آگاهی او و کمک به رفع این رفتار کمک کند.

داستان « من دیگه خجالت نمی کشم😍 »

احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدند آن جا از کنار مامانش تکان نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کند.

هر قدر هم که مامانش به او می گفت پسرم برو با بچه ها بازی کن، فایده ای نداشت.

احساس کوچولو روی یکی از دست هایش یک لک قهوه ای بزرگ بود ، او همیشه فکر می کرد که اگر بقیه بچه ها دستش را ببینند مسخره اش می کنند به خاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با همسن و سال های خودش بازی کند.

یک روز احسان به مامانش گفت : « من دیگ پارک نمیام. »

مامان احسان گفت : « چرا پسرم ؟ »

احسان گفت : « من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو به خاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنند. »

مامان احسان گفت : « تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن ؟ مگه تا حالا با بچه ها بازی کردی؟ »

احسان جواب داد : « نه. »

مامان احسان کوچولو او را بغل کرد و گفت : « حالا فردا که رفتیم پارک با هم می رویم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن. »

روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک با هم رفتن پیش بچه ها.

مامان احسان به بچه هایی که داشتند با هم بازی می کردند ، سلام کرد و گفت : « بچه ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه.»

یکی از بچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو آمد و رو به احسان کوچولو گفت : « سلام اسم من نیماست ، هر روز تو را می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقه بچه ها آشنا بشی. »

احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت.

بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خانه.

وقتی احسان کوچولو مامان را دید با خوشحالی دوید سمت او و گفت : « مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس من را مسخره نکرد. »

مامان احسان لبخندی زد و گفت : « دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمی کند. همه بچه ها با هم فرق هایی دارند اما این باعث نمی شود که نتوانند با هم باشند و با هم دیگه بازی کنند. »

از آن روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار آن ها به او خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودند.

❓از کودک بپرسید :

– احسان چرا با بچه ها بازی نمی کنی ؟

– اگر تو به جای احسان بودی ، چه می کردی ؟

– اگر آدم دوست نداشته باشد چه می شود ؟

🏆به کودک بگویید :

هر وقت احساس کردی که نمی توانی با همسن و سال هایت دوست شوی و از اینکه با آن ها حرف بزنی خجالت می کشی ، به من بگو. این طوری می توانیم با هم یک فکری برای این مشکل پیدا کنیم. من خودم کلی از این خاطره ها دارم که می توانم برایت تعریف شان کنم.

داستان کودکانه خرگوش باهوش و شیر

داستان کودکانه خرگوش باهوش و شیر

روزگاری در یک جنگل زیبا یک شیر عصبانی و بداخلاق زندگی می کرد، او پادشاه جنگل بود و حیوانات زیادی را برای اینکه غذای خود را تامین کند کشته بود به همین دلیل همه ی حیوانات از او وحشت داشتند.

روزی حیوانات جلسه ای برگزار کردند تا راهکاری پیدا کنند تا از دست شیر بدجنس راحت شوند. یک خرگوش پیر که بسیار عاقل بود در آن جلسه راه حلی داد که همه حیوانات از آن استقبال کردند. همه حیوانات پیش شیر رفتند و به او گفتند که از بین خودشان هر روز یکی را انتخاب می کنند و به عنوان غذا نزد شیر میفرستند، شیر وقتی سخنان آنها را شنید موافقت کرد و بسیار خوشحال شد.

فردای آن روز خرگوش پیر تصمیم گرفت که به عنوان اولین طعمه نزد شیر برود. او خیلی دیر نزد شیر رفت و شیر از این کار او حسابی عصبانی شده بود و از خرگوش پرسید که چرا اینقدر دیر کرده است. خرگوش گفت که در راه به شیر دیگری رسیده و او مانع از آمدن او شده است. شیر به خرگوش گفت که حتما باید آن شیر دیگر را ببیند.

خرگوش و شیر راه افتادند، خرگوش او را به چاه عمیق و پرآبی برد و گفت که آن شیر در آنجا مخفی شده است، شیر به درون چاه نگاه کرد و تصویر خودش را در آب دید و فکر کرد که شیر دیگر را می بیند. او خیلی سریع برای از بین بردن شیر به درون چاه پرید از بین رفت.

پس از آن همه حیوانات در جنگل به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.

مطالب مشابه