متن ها

اشعار نزار قبانی (اشعار بلند، کوتاه و عاشقانه از شاعر بزرگ عرب)

در این بخش از سایت ادبی و هنری متن‌ها اشعار نزار قبانی را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. نزار توفیق قبانی دیپلمات، شاعر، نویسنده و ناشر سوری بود. سبک شعری او ترکیبی از سادگی و ظرافت در کاوش موضوعات عشق، اروتیسم، فمینیسم، دین و ناسیونالیسم عربی است.

اشعار کوتاه و بسیار زیبا از قبانی

تو را دوست می‌دارم

و از شرافت نخلستان‌های محصور چشم‌هات

حفاظت می‌کنم

از سلامت آشیانه پرندگان بین سینه‌هات

و از تمامیت تن‌ات

که زیست من وابسته به عطرش می‌باشد.

اشعار کوتاه و بسیار زیبا از قبانی

زن و گربه

هرکدام یک مسأله‌ دارند

که جز با استفاده از ناخن

حل نمی‌شود

ما لایق این عشق نیستیم

تو خودپسندی و

 من

سرشار از غرور

این بار آخر است که میمیرم برای زنی

همراه با زنی

یا برای زنی دگر

دیگر توان مردن بیش ازاین

نمانده است

من عاشقم چنان

که خود از شدت عشق خویشتن

مانده در عجبم

می پرسدم معشوقه ام

با آسمانم فرق چه !؟؟؟

می گویمش آرام جان

فرق میان آسمان

با تو فقط باشد همان

خندی اگر روزی به من

دیگر نبینم آسمان

این بیست سال که عشق تحصیل کرده ام

افسوس

از صفحه اول فراتر نرفته ام

مطلب مشابه: اشعار محمود درویش شامل 20 شعر عاشقانه کوتاه و بلند

‏این مغز  مغز  من و اندیشه ام تویی

این قلب قلب من و نبضش برای تو

اشعار کوتاه و بسیار زیبا از قبانی

‏عشق میان من و  تو بر پا  نمیشود

تو خودپسندی و من خم نگشتنی

افزون از این شانس چه؟

 من دیدمت دمی!

ای آنکه

دوست‌داشتمت چنان که به اتش کشیده گشت عشق

کمی…

عاشقم بشو

ای ماهی رنگِ رنگین‌کمان گرفته و خالکوبی‌شده به خال‌های طلایی و نقره‌ای

تا هرکجا که خواستی

 در آب چشم من

 در خون قصیده‌ها و چکامه‌ها

در همه اعصاب و همه خون‌راه‌های من _ شنا نما

اما مباد فراتر روی از مرز سینه‌ام

ترسم که گم کنمت میان پری‌های آبزی

ای ماهی رنگِ رنگین‌کمان گرفته و خالکوبی‌شده به خال‌های طلایی و نقره‌ای

تا هرکجا که خواستی

 در آب چشم من

 در خون قصیده‌ها و چکامه‌ها

در همه اعصاب و همه خون‌راه‌های من _ شنا نما

اما مباد فراتر روی از مرز سینه‌ام

ترسم که گم کنمت میان پری‌های آبزی

دوستم بدار

آنچنان که  دوست دارمت

أَأحسُدُ البُنَّ ، أمْ فنْجَان قَهوتِها

إنْ بَاتَ فِي يَدهَا تَكسُوهُ بالقِبَلِ

حسد برم به قهوه و فنجان دست او

چون بیش به دست گیرد افزون ببوسدش

بگو

درمان شوق عمیقم چگونه است

من

تا مرحله هذیان رسیده‌ام.

بانوی من

ای نه

از تو  پیش‌تر

و نه

از تو پس

گلهای یاسمن را ناخنی است سپید

با آن

 دیواره‌های خاطره سوراخ می‌شوند

اشعار کوتاه و بسیار زیبا از قبانی

با من سخن بگو

دانی که عشق

زیبا است

چون  چیده و در گلدان نشسته گلی سپید!!؟

چشمی چو چشم گرگها پر از فریب

پنهان میان هاله ای از هوس، دروغ

بسیار زن که با امدن زنی دگر از یاد می روند

و اینک زنی که فراموشی را

زاده نگشته است

با من روان

و گیسوانش ز پس او نفس زنان

انگار خوشه های  درو نشده…

 در موسم خزان

از بار شعری که بر دوش میکشم فرسوده‌ام دیگر

شعری مگر ز آسودگی هم  زاده می‌شود؟

دیگر نمانده کسی که دلش با نبودن من منقلب شود

دیگر نمانده کسی که با بیخبری از من خوابش ز سر پرد

اکنون میتوانم نیست شوم به دلخواه خویشتن

اینجادیگر راه چاره ای نمانده است

به جز کلمه

اینجادیگر سینه ای مرا شیر نمی دهد

به جز کلمه

اینجادیگر میهنی نیست مرا حمایت کند

به جز کلمه

اینجا در گذشته ی من زنی دیگر نیست

به جز کلمه

به جز کلمه !

بگذار

به سرزمین همین عشق تو

درون شوم

پیش از تو

قلب من

با هیچ غصه‌ای آشنا نبود

هرگز  پیش‌ازاین

ندانستمی که اشک

 معنای بودن است

انسان بدون اشک

انسان بدون غم

شکلک  بی‌روح نیست هم

بگذار برایت چای بریزم

امروز به ‌شکل غریبی خوبی

صدایت نقشی زیباست بر جامه‌ای مغربی

و گلوبندت چون کودکی بازی می‌کند زیر آیینه‌ها…

و جرعه‌ای آب از لب گلدان می‌نوشد

بگذار برایت چای بیاورم،

راستی گفتم که دوستت دارم؟

گفتم که از آمدنت چقدر خوشحالم؟

حضورت شادی‌بخش است مثل حضور شعر

و حضور قایق‌ها و خاطرات دور.

بی دهان تو

کجاست طعم شراب؟

و بی‌ تو هیچ عطرِ زیبایی نیست

تو پیشینه‌ی تمام عطرهایی.

و گویی زمان

مرا در لحظه‌ی دیدار با تو

محبوس کرده است

و گویی تمام امیدهای من

به چشمانِ تو گره خورده‌اند

پس چگونه این احساس را توصیف کنم

و به دیگران بفهمانم که یادت چگونه

همچون قویی زیبا صبح تا شب

در خاطرم پرواز می‌کند

و زیبایی زنان دیگر را از چشم من می‌اندازد…

اشعار کوتاه و بسیار زیبا از قبانی

بگذار دوستت بدارم

تا از اندوه دور بمانم

تا از تاریکی برهم

تا از زشتی دور شوم

بگذار دمی در کف دستان تو بخوابم.

ای امن ترین مکان ها! با عشق تو

می‌توانم هندسهٔ جهان را دگرگون کنم

سرزمین موعود را در هم شکنم…

وقتى سعى در نوشتن از عشق كردم

چه دردى را تاب آوردم

سنگينى تمامى دريا را

بر پشت خود احساس كردم

آن سنگينى كه تنها

غرق شدگان قرن ها

در اعماق احساسش مى كنند.

“او زیبا بود، در عصر زشتی‌ها

زلال، در عصر پلشتی‌ها

انسان، در عصر آدم‌کشان

لعلی نایاب بود

میان تلی از خزف

زنی بود اصیل

میان انبوهی از زنان مصنوعی…”

اذهب

إذا أتعبك البقـــاء

و عندما تريد أن تراني

وعندما تحتاج كالطفل إلى حنـــاني

فـعد إلى حضني متى تشـاء

فأنت في حيـاتي الهواء

و أنت عندي الأرض و السماء

برو ، اگه از ماندن خسته ای…

و ان هنگامی که خواستی منو ببینی ، و هنگامی که همانند طفلی که به مهرم نیاز داری پس هروقت خواستی به آغوشم برگرد. پس تو برای( نزد )  من زمین و اسمان هستی.

منّی رسالة حب

ومنك رسالة حب

ویتشکّل الربیع.

پیغام عاشقانه‌ی من

پیغام عاشقانه‌ی تو

بهار می‌شود.

الأنثى

لاتُرید رَجُلاً ثریاً أو وَسیماً أو حتّى شاعِراً

هی تُرید رَجُلاً

یَفهَم عَینَیها إذا حَزِنَت

فیُشیر بِیَدِه إلى صَدرِه و یَقول:

«هُنا وطنُک»!

زن

مرد ثروتمند یا پُرآوازه یا حتی شاعر نمی‌خواهد

مردی می‌خواهد که اندوه چشم‌هایش را درک کند

و آن‌گاه به قلبش اشاره کند و بگوید:

«غمت مباد! وطن تو اینجاست…»

مطلب مشابه: اشعار مهدی اخوان ثالث با مجموعه 25 شعر عاشقانه و احساسی

اشعار کوتاه و بسیار زیبا از قبانی

مست شو بانو

مست از من

آن چنان مست كه دريا به رنگ گل سرخ درآيد

به رنگ شراب تيره

به رنگ خاكسترى

به رنگ زرد

و چه زيباست

زنى كه در حضور شعر

تلو تلو مى خورد

و مست مى شود.

چرا در کشورِ شما هیچ آدمی نمی‌خندد؟

دوستِ صمیمی‌ام

که تراژدی و اندوه و غربت را

درچشمانت می‌خوانم

ما مردمی هستیم که شادی را نمی‌دانیم!

بچه‌های ما تاکنون رنگین کمان ندیده‌اند

اینجا کشوری است

که درهای خود را بسته است

و اندیشیدن و احساس را لغو کرده است!

کشوری که به کبوتر شلّیک می‌کند،

و به ابرها و ناقوس‌ها.

اینجا پرنده پروایِ پریدن ندارد

و شاعر

هراس از شعر خواندن!

اینجا کشوری است

که راهی برای پیمودن ندارد

حتی مگس از پریدن می‌ترسد

و شب شعری برگزار نمی‌شود!

اینجا کشوری است

که نیمی از آن سیاهچال است

نیمِ دیگر نگهبان !

مُردگان با همسرانِ یکدیگر

ازدواج کرده‌اند

و روشن نیست مردمانش کجا رفته‌اند!

گردشگرِ مو طلایی فرانسوی به من می‌گوید

کشورِ شما

زیباترین کشوری است که من دیده‌ام!

من پرندگان پاییز را دوست می‌دارم

من پرندگان پاییز را دوست می‌دارم

روزانه‌ها

دوست دارم مثل پرندگان پاییزی،

گاه‌به‌گاه گم شوم

می‌خواهم وطنی پیدا کنم

وطنی نو

بی‌هیچ دیّاری

و خدایی که

مرا تعقیب نکند

و سرزمینی که

به دشمنی‌ام برنخیزد

می‌خواهم از پوست خویش بگریزم؛

از صدای خویش

و از زبان خویش

می‌خواهم مثل شمیم بستان‌ها بگریزم

می‌خواهم از سایه‌ی خویش بگریزم

و از نشانی خویش

می‌خواهم از شرقِ خرافه‌ها و ماران بگریزم

از خُلفا و از تمام پادشاهان

می‌خواهم مثل پرندگان پاییزی،

عشق بِورزَم‌؛

ای شرق چوبه‌های دار و دشنه‌ها

و امیران

از تمام پادشاهان…

می‌خواهم مثل پرندگان پاییزی،

عشق بِورزَم؛

ای شرقِ چوبه‌های دار و دشنه‌ها

و امیران

از تمام پادشاهان…

می‌خواهم مثل پرندگان پاییزی،

عشق بِورزَم؛

ای شرق چوبه‌های دار و دشنه‌ها.

تنها عشق پیروز است

با وجود گردبادهایی که در چشمان من برمی‌خیزد؛

و با وجود غم‌هایی که در چشمان تو می‌خوابد؛

و با وجود روزگاری که

بر زیبایی آتش می‌گشاید، هر جا که باشد؛

و بر دادگری، هر جا باشد؛

و بر اندیشه، هر جا که باشد؛

می‌گویم: تنها «عشق» پیروز است.

می‌گویم: تنها «عشق» پیروز است.

هزارهزار بار [می‌گویم:]

تنها «عشق» پیروز است؛

و در برابر خشکی و پژمردگی، پناه و پوششی نیست،

جز درخت مهربانی.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو

در ساحلِ آبیِ چشمان تو

باران‌هایی است با درخششِ آهنگین؛

و خورشید‌هایی سرگردان؛

و بادبان‌هایی

که سفر به بی‌کران را نقش می‌زنند.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو

پنجره‌هایی رو به دریا گشوده است؛

و پرندگانی در کرانه‌های دوردست دیده می‌شوند،

در جستجوی جزیره‌هایی که هنوز آفریده نشده‌اند.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو

در تابستان برف می‌بارد؛

و قایق‌هایی پر از فیروزه [هست]،

[که] دریا را در خود غرق کرده‌اند، بی آن‌که خود غرق شوند.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو

همچون کودکی بر صخره‌ها می‌دوم.

رایحه‌ی دریا را می‌بویم؛

و همچون گنجشکی خسته بازمی‌گردم.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو

رویای دریا و دریانوردی می‌بینم؛

و هزاران‌‌هزار ماه صید می‌کنم؛

و گردن‌بند‌های مروارید و زنبق.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو

سنگ‌‌ها در شب سخن می‌گویند…

در کتابِ بسته‌ی چشمان تو

چه کسی هزاران شعر نهان کرده؟

وقتی عاشق می‌شوم

وقتی عاشق می‌شوم

وقتی عاشق می‌شوم

پادشاهِ زمانم

زمین را با همه‌ی داشته‌هایش فتح می‌کنم

و خورشید را

زیر گام‌های اسبم درمی‌آورم.

وقتی عاشق می‌شوم

امپراتور فارس بنده‌ام می‌شود

و سرزمین چین

قلمرو چوگانم،

دریاها را جابجا می‌کنم

و اگر بخواهم

ستاره‌ها را می‌ایستانم!

وقتی عاشق می‌شوم

نوری می‌شوم سیال

که چشمی را یارای دیدنم نیست

و سروده‌هایم

باغ ابریشم و ریحان می‌شوند

وقتی عاشق می‌شوم

از انگشتانم چشمه‌ها می‌جوشند

و بر زبانم

سبزه‌ها می‌رویند

وقتی عاشق می‌شوم

از گردونه‌ی زمان

بیرون می‌زنم!

مهین

من تو را دوست دارم

تا پیوند داشته باشم

با خدا، با زمین، با تاریخ، با زمان

با آب، با مزرعه

با کودکانِ خندان

با نان!

با دریا، با صدف‌ها و کِشتی‌ها

با ستاره‌ی شب که النگوهایش را به من می‌بخشد

با شعر که ساکنش هستم

با زخم که در من زندگی می‌کند!

تو آن وطنی هستی

که به دیگران هویت می‌دهد

و کسی که تو را دوست ندارد

بی‌وطن است

جاودانگی

بدون ترس

دوستم بدار

و در خطوط دست هام

ناپدید شو

برای یک دو هفته، نه، برای یک دو روز

برای یک دو ساعت ای عزیز

دوستم بدار

برای یک دو ساعت آه

مرا به جاودانگی چه کار؟

حرف‌های تو مثل قالی ایرانی‌

حرف‌های تو مثل قالی ایرانی‌ست

و چشمهایت

گنجشک‌های دمشقی

که بین دو دیوار می‌پرند.

قلب من مثل کبوتر

بالای حوضچه‌ی دستانت پر می‌کشد

و در سایه‌ی النگوهایت می‌آرامد

و من دوستت دارم

امّا می‌ترسم گرفتارت شوم…!

مطلب مشابه: اشعار احمدرضا احمدی شامل 30 شعر عاشقانه و مجموعه شعر کوتاه احساسی

بیروت می‌سوزد و من تو را دوست دارم

هنگامی که بیروت می‌سوخت

و آتش نشان‌ها لباس سرخ بیروت را می‌شستند

و تلاش می‌کردند تا

گنجشککان روی گل‌های گچبری را آزاد کنند.

من پابرهنه در خیابان‌ها

بر آتش‌های سوزان و ستون‌های سرنگون

و تکه‌های شیشه‌های شکسته می‌دویدم

در حالی که چهره‌ی تو را که بود چون کبوتری محصور

جستجو می‌کردم

در میان زبانه‌های شعله‌ور

می‌خواستم به هر قیمتی

بیروت دیگرم را نجات دهم

همان بیروتی که تنها… مال تو… و مال من بود

همان بیروتی که ما دو را

در یک زمان آبستن شد

و از یک پستان شیر داد

و ما را به مدرسه یدریا فرستاد

آن جا که از ماهی‌های کوچک

اولین درس‌های سفر را و

اولین درس‌های عشق را یاد گرفتیم

همان بیروتی که آن را

در کیف‌های مدرسه‌مان با خود می‌بردیم

و آن را در میان قرص‌های نان

و شیرینی کُنجد

و در شیشه‌های ذرت می‌گذاشتیم

و همانی که آن را

در ساعات عشق بازی بزرگمان

بیروت تو

و بیروت من

می‌نامیدیم

عشق همچون پرتقال

عشق همچون پرتقال

عشق همچون پرتقالی مرا پوست می‌کند

وسینه ام را در شب می‌گشاید،

و در درون آن:

شراب و گندم و چراغی که با روغن زیتون روشن است به جا می‌گذارد

و هرگز به یاد نمی‌آورم که کشته شدم

و چگونه خونم ریخته شد

و به یاد نمی‌آورم چیزی دیده باشم

عشق به مانند ابر مرا می‌پراکند،

محل ولادتم را حذف می‌کند،

وسال‌های تحصیلی مرا،

و اقامه نماز را لغو می‌کند و همچنین دینم را،

و ازدواج را لغو می‌کند،طلاق،شاهدان،دادگاه‌ها

پاسپورت سفرم را از من می‌گیرد

و تمام گرد و خاک قبیله را از وجودم می‌شوید(روح قبیله را از من می‌گیرد)

و مرا

از اتباع ماه می‌سازد

مطالب مشابه