متن ها

اشعار احمدرضا احمدی شامل 30 شعر عاشقانه و مجموعه شعر کوتاه احساسی

اشعار احمدرضا احمدی شامل 30 شعر عاشقانه و مجموعه شعر کوتاه احساسی

در این بخش از سایت ادبی و هنری متن‌ها اشعار احمدرضا احمدی را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. احمدرضا احمدی شاعر، نویسنده، نمایشنامه‌نویس و یکی از چهره‌های جریان ادبی-هنری موج نو در ایران بود. او عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان و همچنین از اعضای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بوده‌است.

این چه رنجی است

این چه رنجی است

چه رنجی است

خوابیدن زیر آسمانی

که نه ابر دارد نه باران

از هراس از کلمات

هر شب خواب‌های

آشفته می‌بینیم

به این جهان آمده‌ایم

که تماشا کنیم

صندلی های فرسوده و رنگ باخته

سهم ما شد

انتخاب ما مرواریدهای رخشان

بود

یکی به ما بگوید

آیا ما قادریم

دریای آبی

و جعبه‌ی مداد رنگیِ

هفت‌رنگ را

به خانه ببریم

و خوش‌بختیِ

سرنگون در آسمان ابری را

صید کنیم

در انتظار جوابِ

شما هستیم

که در آفتاب بی‌خیال

قدم می‌زنید.

از سرما هم اگر نمی‌مردیم

از سرما هم اگر نمی‌مردیم

از سرما هم اگر نمی‌مردیم

از عشق می‌مردیم

این دست‌های تو

پاسخ روز را خواهد داد

اگر گم شوند

همیشه در سایه‌های تابستان می‌مانم

بی‌آن‌که نام کوچه‌ی بن‌بست را بدانم

در انتهای کوچه یک کوه است

و چون قلب از حرکت بازماند

و چون شکوفه فولاد شود

و میوه نشود

من ندانسته

در یک صبح‌گاه تابستانی

راه‌ام را بر گندم‌زار به‌دوزخ به ‌بهِشت

متوقف می‌کنم

از سرما هم اگر نمی‌مردیم

از عشق می‌مردیم

این دست‌های تو

پاسخ روز را خواهد داد

اگر گم شوند

همیشه در سایه‌های تابستان می‌مانم

بی‌آن‌که نام کوچه‌ی بن‌بست را بدانم

در انتهای کوچه یک کوه است

و چون قلب از حرکت بازماند

و چون شکوفه فولاد شود

و میوه نشود

من ندانسته

در یک صبح‌گاه تابستانی

راه‌ام را بر گندم‌زار به‌دوزخ به ‌بهِشت

متوقف می‌کنم

به خانه‌ی تو می‌آیم

موها را تازه شانه کرده‌ای

از ایشان ساعت حرکت

قطار را پرسیده‌ای

هر کس تو را ببیند

گمان نمی‌کند

که قطار سه‌روز است

در برف مانده

پس ایست‌گاه‌ها

در زمستان گم می‌شود

و هر کس ندانسته

مرگ را صدا می‌کند

پس دیدار کنیم

از لادنی که در گل‌دانِ شکسته

گُل داد

پس با پای پیاده

در این سنگلاخ بدویم

این اردیبهشت

این فروردین

حتی سراسر تابستان ما را تسلی نیست

پس چگونه

در این کوچه‌های بن‌بست

سرازیر شدیم

دیگر ما مانده‌ایم و تا پایان عمر

این پرسش

شاخه‌ها در قدم‌های ما

چه هستند

آغاز خلقت

آیا گل جوانه زده بود

در چشمان من

در گرمای مرداد ماه

در آفتاب

ساعت‌ ها گفتگو کردیم.

مطلب مشابه: اشعار آذر بیگدلی با مجموعه شعر عاشقانه شامل غزلیات، قطعات، رباعیات و …

دیگر عمر ما تکرار نمی‌شود

دیگر عمر ما تکرار نمی‌شود

صبح تو بخیر

که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی

که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم

دوستان من ساعت حرکت قطار را

در شب گذشته به من گفته بودند

بر شانه‌های تو خزه و خزان روییده بود

تو توانستی با این شانه‌های مملو از خزه و خزان

سوار قطار شوی

دستان‌ات را تا صبح نزد من

به امانت نهادی

نان را گرم کردی به من دادی

دیگر در سکوت تو کنار میز صبحانه

ما طلاها و سنگ‌های فیروزه‌ی جهان را

تصاحب کردیم

سکوت تو را چون مدالی گرم و نایاب

بر سینه آویختم

هر روز در آینه به این سکوت خیره می‌شدم

سپس روز را آغاز می‌کردم

می‌خواستم زیر پای تو را پس از صبحانه

از آفتاب فرش کنم

دندان‌های تو ارج و قرب فراوان داشت

که نان بیات شده‌ی خانه‌ی مرا

گاز زدی

ما

من و تو

چگونه به صدای پرندگان رسیدیم

که کنار پنجره از سرما جان باختند

پرندگان بی‌آشیانه را همیشه دوست داشتی

اما دیگر عمر آنان تکرار نمی‌شد

هم‌چنان که عمر من و تو هم

دیگر تکرار نمی‌شد

خواستم که شب را روشن کنم

از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم

تا پله‌ها و تو را گم نکنم

کبریت را که افروختم ، آغاز پیری بود

گفتم دستان‌ات را به من بسپار

که زمان کهنه شود

و بایستد

دستان‌ات را به من سپردی

زمان کهنه شد و مُرد

پاییزِ پشت پنجره

تا همه‌ی ما در پاییز

در گل‌های داوودی غرق نشدیم

تند پارو بزن

درد می‌آید و می‌رود

اما

پاییز پشت پنجره

استوار ایستاده است

تند پارو بزن

تا عمر به پایان نرسیده است

به خانه برویم، سرد است

چراغ راهرو را روشن گذاشته‌ام

کسانی دیر آمدند چراغ را خاموش کردند

کاش دزد بودند

حالا که شب می‌شود

به یاد تو هستم

کاش

خداحافظی نمی‌کردی و می‌رفتی

من عمری خداحافظی تو را

به یاد داشتم

پاییز پشت پنجره

استوار ایستاده است

مرا نظاره می‌کند

که چرا من

هنوز جهان را ترک نکرده‌ام

من که قلب فرسوده دارم

من که باید با قلب فرسوده

کم‌کم تو را فراموش کنم.

مطلب مشابه: شعر عاشقانه برای عشقم (اشعار عاشقانه بلند و کوتاه)

بعد از ظهر‌های جمعه

بعد از ظهر‌های جمعه

انبوهی از این بعد از ظهرهای جمعه را

به یاد دارم که در غروب آنها

در خیابان

از تنهایی گریستیم

ما نه آواره بودیم، نه غریب

اما این بعد از ظهرهای جمعه

پایان و تمامی نداشت

می‌گفتند از کودکی به ما

که زمان باز نمی‌گردد

اما نمی‌دانم چرا

این بعد از ظهرهای جمعه باز می‌گشتند

تمام دست تو روز است

تمام دست تو روز است

و چهره‌ات گرما

نه سکوت دعوت می‌کند

و نه دیر است

دیگر باید حضور داشت

در روز

در خبر

در رگ

و در مرگ…

از عشق

اگر به زبان آمدیم فصلی را باید

برای خود صدا کنیم

تصنیف‌ها را بخوانیم

که دیگر زخم‌هامان بوی بهار گرفت.

بمان:

که برگ خانه‌ام را به خواب داده‌ای

فندق بهارم را به باد

و رنگ چشمانم را به آب.

تفنگی که اکنون تفنگ نیست،

و گلوله‌یی که در قصه‌ها

عتیقه شده است

روبروی کبوتران

تشنگی پرندگان را دارد.

مرا نکاوید

مرا نکاوید

مرا بکارید

من اکنون بذری درستکار گشته‌ام

مرا بر الوارهای نور ببندید

از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید

گوش‌هایم را بگذارید

تا در میان گلبرگ‌های صدا پاسداری کنند

چشمانم را گل‌میخ کنید

و بر هر دیواری

که در انتظار یادگاری کودکی‌ست بیاویزید

در سینه‌ام بذر مهر بپاشید

تا کودکان خسته از الفبا

در مرغزارهایم بازی کنند.

مرا نکاوید

واژه بودم

زنجیر کلمات گشتم

سخنی نوشتم که دیگران

با آرامش بخوانند

من اکنون بذری درستکار گشته‌ام

مرا بکارید

در زمینی استوار جایم دهید

نه در جنگلی که زیر سایه‌ی درختان معیوب باشم

جای من در کنار پنجره‌هاست.

مطلب مشابه: اشعار بیدل دهلوی با مجموعه شعر گلچین شده عاشقانه (غزلیات و ترجیعات)

حقیقت دارد تو را دوست دارم

حقیقت دارد تو را دوست دارم

حقیقت دارد

تو را دوست دارم

در این باران

می‌خواستم تو

در انتهای خیابان نشسته

باشی

من عبور کنم

سلام کنم

لبخند تو را در باران

می‌خواستم

می‌خواهم

تمام لغاتی را که می دانم برای تو

به دریا بریزم

دوباره متولد شوم

دنیا را ببینم

رنگ کاج را ندانم

نامم را فراموش کنم

دوباره در آینه نگاه کنم

ندانم پیراهن دارم

کلمات دیروز را

امروز نگویم

خانه را برای تو آماده کنم

برای تو یک چمدان بخرم

تو معنی سفر را از من بپرسی

لغات تازه را از دریا صید کنم

لغات را شستشو دهم

آنقدر بمیرم

تا زنده شوم

در کمین اندوه هستم

بانو

در کمین اندوه هستم

مرا دریاب

به خانه ببر

گلی را فراموش کرده ام

که بر چهره اممی تابید

زخم های من دهان گشوده اند

همه ی روزگار پر.ازم

اندوه بود

بانو مرا

قطره قطره دریاب

در این خانه

جای سخن نیست

زبا بستم

عمری گذشت

مرا از این خانه

به باغ ببر

سرنوشت من

به بدگمانی

به خوناب دل

خاموشی لب

اشک های من بسته

بر صورت من است

هیچکس یورش دل را

در خانه ندید

بانو

من به خانه آمدم

و دیدم

که عشق چگونه

فرو می ریزد

و قلب در اوج

رها می شود

و بر کف باغچه می ریزد

بانو مرا دریاب

ما شب چراغ نبودیم

ما در شب باختیم

از پشت شیشه های مه آلود

از پشت شیشه های مه آلود با من حرف می زدی

صورتت را نمی دیدم

به شیشه های مه آلود نگاه کردم

بخار شیشه ها آب شده بود

شفاف بودند ، اما تو نبودی

صدای تو را از دور می شنیدم

تو در باران راه می رفتی

تو تنها در باران زیر یک چتر به انتهای خیابان رفتی

از یک پنجره در باران صدای ویلن سل شنیده می شد

سرد بود

به خانه آمدم

پشت پنجره تا صبح باران می بارید

مطلب مشابه: اشعار نیما یوشیج با مجموعه بهترین شعر عاشقانه و احساسی ( 30 شعر کوتاه و بلند)

چهره‌ام را در آینه دفن می‌کنم

چهره‌ام را در آینه دفن می‌کنم

عاشقان به طعنه

روز جمعه را صدا می‌کنند

صدای عاشقان را می‌شنوم

در انتهای کوچه‌ی بن‌بست

به عاشقان می‌رسم

مهمانان در هنگام خداحافظی

می گویند : عاشقان در یک غروب آدینه

به خواب رفتند

هنوز کسی آن ها را

بیدار نکرده است

چهره‌ام را در آینه دفن می‌کنم

امروز جمعه است

طمع لبان تو

از هر لیوانی که آب نوشیدم

طعم لبان تو و پاییزی

که تو در آن به جا ماندی به یادم بود

فراموشی پس از فراموشی

اما

چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن

گم شدی در خانه مانده بود

ما سرانجام توانستیم

پاییز را از تقویم جدا کنیم

اما

طعم لبان تو بر همه ی لیوان ها و بشقاب ها

حک شده بود

لیوان ها و بشقاب ها را از خانه بیرون بردم

کنار گندم ها دفن کردم

زود به خانه آمدم

تو در آستانه در ایستاده بودی

تو در محاصره ی لیوان ها و بشقاب ها مانده بودی

گیسوان تو سفید

اما لبان تو هنوز جوان بود.

من بسیار گریسته‌ام

من بسیار گریسته‌ام

هنگام که آسمان ابر است

مرا نیت آن است

که از خانه بدون چتر بیرون باشم.

من بسیار زیسته‌ام

اما اکنون مراد من است

که از این پنجره برای باری

جهان را آغشته به شکوفه‌های گیلاس بی‌هراس

بی‌محابا

ببینم

این خواب‌ها که در این اتاق آشفته است

مدام مرا با شتاب از خانه بیرون می‌برد

بندرت از پنجره کوچه را نگاه می‌کنم

که ولگردان یک دیگر را

پند می‌دهند که امروز برای

ماندن در کوچه کافی است.

گل‌های آفتابگردان را به خانه آورده‌ایم

اما در لیوان جای نمی‌گیرند

از این پس

از امروز

باید مدام آب لیوان را عوض کنیم.

بسیار زیسته‌ام

اما اکنون مراد من است

که در خیابان‌های آسفالت

اسبان سفید را ببینم

که بسوی ماه فروردین می‌روند

دیگر دیر است

خوب این بود

که رویای من در این سن سامان گیرد

بسیار آموخته بودم:

از تخت بیمارستان

از ملافه‌های همیشه سفید.

در این ایوان

که اکنون ایستاده‌ام

سال تحویل می‌شود

با این فاصله‌ی خانه‌ی من تا بیمارستان

با همه‌ی کوچه‌ها و درختان و آواز پرندگان

بر شاخه‌ها

هنوز بوی دوای بی‌هوشی از بیمارستان

به دماغم می‌رسد.

در این ایوان

که اکنون ایستاده‌ام

سال تحویل می‌شود

در آن غروب ماه اسفند

از همه‌ی یاران شاعرم

در این ایوان یاد کرده‌ام

مادرم در این ایوان

در روزی بارانی

سفره را پهن کرده بود

برای فهرست عمر من

ناتمام گریه کرده بود

همه‌ی عمر در پی فرصتی بود

که برای من در این ایوان

از یک صبح تا یک شب

گریه کند.

شفای من

سال‌های پیش در یک غروب پاییزی

در خیابانی که سرانجام دانستم انتها ندارد،گم شد

مادرم در ایوان

وقوع خوشبختی را برای ما دو تن

من و مادرم

حدس زده بود

پاییز آمیخته به سایه و روشن ابر

به خانه‌ی ما سقوط کرد

از هفته‌ی پیش

صدای برگ‌ها را شنیده بودیم

آمیخته به ابر بودم

زبانم لکنت داشت

قدر و منزلت اندوه را می‌دانستم

پس

هنگامی که گریه هم بر من عارض شد

قدر گریه را هم دانستم

همسایه‌ها

به من گفتند: اندوه به تو لطف داشته‌ است

که در ماه اسفند به سراغ تو آمده است

مادرم

در نخستین روز ماه اسفند وفات یافت

هیچ روزی از اسفندهای عمر

برای من آن‌قدر عتیقه نبود

مادرم گریسته بود

مادرم از درد رها شده بود

در کوچه‌های ژرف او را تشیع کردیم

آن‌گاه

از آسمان بر سر ما هزاران پرنده نازل شد

پرندگان زنبق‌های ارزانی بودند

که از هول و وحشت ما از مرگ

گاه تا غروب آفتاب در کوچه می‌ماندند.

بسیار زیسته‌ام

تمام شب برادرم بال گسترد

امید پرواز داشت

نمی‌خواست بیاد آورد

که انسان است و بال ندارد

پس

ترسان

از بام به کوچه رفت

ما دیگر برادرم را ندیدیم

هم‌چنان که دیگر مادرم را هم ندیدیم

دیگر از فراز بام از صبح تا شام

مهاجران را می‌دیدیم

که عکس‌های جوانی را می‌سوختند

تا از سرما به خوابی ابدی فرو نروند.

عصرها

ما گاهی صدای سوت قطار را می‌شنیدیم

گاهی از زنبق‌های پژمرده یاد می‌کردیم

که پرنده شدند

و سپس پژمرده شدند

گاهی زنانی را می‌دیدیم

که از دفن شوهران بازگشته بودند

آنها را زنان دیگر

محاصره می‌کردند و از آنها مدام

می‌پرسیدند که شوهران در هنگام

مرگ چه پرنده‌ای را صدا می‌کردند.

عزیز دل

پس بگذار ما گلدان‌ها را آب بدهیم.

با دیدگان آمیخته به اشک

برای هواخوری به کوچه‌ها برویم

اتاق‌ها را دوباره رنگ سفید بزنیم.

عزیز من حوصله کن

شاید معجزه‌ای رخ دهد

اتاق‌ها خود به خود سفید شوند.

نازنین من می‌دانی که من و تو

بسیار فقیر هستیم.

هراسان و تنها

از این کوچه به آن خیابان می‌رویم.

این وصیت نیست

لبخند را دوست دارم

من بسیار گریسته‌ام

سرانجام

بوته‌های اطلسی گل می‌دهد.

مطلب مشابه: اشعار فریدون مشیری با مجموعه اشعار زیبای عاشقانه (20 قطعه شعر زیبا)

شهری فریاد می زند

شهری فریاد می زند

شهری فریاد می‌زند:

آری

کبوتری تنها

به کنار برج کهنه می‌رسد

می‌گوید:

نه.

بهار، از تنهایی، زبانی دیگر دارد

گل ساعت

مرگ روزها و اطلسی ها را

می‌گوید

این آواز را چگونه به شهر رسانیم؟

که آواز

در پشت دروازه‌های گمان

خواهد مرد

تو با خواب به شهر درآ

تا آواز در چشمانت مخفی باشد.

ما که از دیروز گرم اتاق‌های استوایی آمده‌ایم

قرارمان

در آوازهای صبح است.

نشانی خانه خویش را گم کرده‌ایم

نشانی خانه خویش را گم کرده‌ایم

لطف بنفشه را می‌دانیم

اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی‌کنیم

ما نمی‌دانیم

شاید در کنار بنفشه

دشنه‌ای را به خاک سپرده باشند

باید گریست

باید خاموش و تار

به پایان هفته خیره شد

شاید باران

ما

من و تو

چتر را در یک روز بارانی

در یک مغازه که به تماشای

گلهای مصنوعی

رفته بودیم

گم کردیم

من در همین جا ساکن هستم

مرا پیش نرانید

من در همین جا ساکن هستم

راضی هستم

دهشت از شب ندارم

پا را از خانه بیرون نمی گذارم

حدس هیچ خوشبختی ندارم

همه ی آنانی که بر جنازه ی تو

گریه می کردند

اکنون در این جهان نیستند

همه ی آنانی که به چمدان هایشان

در ایستگاه قطار

تکیه داده بودند

اکنون در این جهان

نیستند

ما هستیم

با کوله باری از درد و رویای دفن شده

در ما

در زیر درختان قدم

می زنیم

که خورشید را

در برگ ها مخفی کنیم

مرا پیش نرانید

من در همین جا ساکن

هستم

اشعار کوتاه و بسیار زیبا از استاد احمدی

شفای من

سال‌های پیش در یک غروب پاییزی

در خیابانی که سرانجام دانستم انتها ندارد،گم شد

در کمین اندوه هستم

بانو

مرا دریاب

مطلب مشابه: اشعار احمد شاملو با مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه { 20 شعر احساسی }

اشعار کوتاه و بسیار زیبا از استاد احمدی

از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم

تا پله‌ها و تو را گم نکنم

کبریت را که افروختم ، آغاز پیری بود

گفتم دستان‌ات را به من بسپار

که زمان کهنه شود

و بایستد

دستان‌ات را به من سپردی

زمان کهنه شد و مُرد

مرا نکاوید

مرا بکارید

من اکنون بذری درست کار گشته ام.

مسافر بود

نمی دانم من چرا هر کس را دوست داشتم، مسافر بود .

کبریت زدم

تو برای این روشنایی محدود گریستی

سراپا در باد ایستادم

من فقط یک نفرم…

شب

بدون تو

چگونه تمام می شود؟!

اشعار کوتاه و بسیار زیبا از استاد احمدی

برای تنهایی ابدی ما

چه فرقی می کند

که آب دریا

شور باشد یا شیرین

اگر دریا طغیان کند

تنهایی ابدی ما

در لایتناهی گم می شود.

مرا صدا کردند

من از هراس مردن

در دست تو

خفتم.

که‌ ما‌ قادر‌ نیستیم

آن‌ التیام‌ مجهول‌ را

شفا‌ دهیم

چه کسی می دانست

ما بعد از خداحافظی

به چه چیز مبتلا می شویم؟

دری به زمستان باز کن

تا سپیدیِ برف‌ها

به ما امیدِ زنده‌ماندن بدهد.

ما گرما نمی‌خواهیم

ما امید می‌خواهیم.

آیا هنوز میزِ صبحانه‌ی تو

دو صندلی دارد؟

آیا کنارِ

میز صبحانه‌ی تو

یک صندلی

هنوز خالی‌ست…؟

اگر هم از من کلامی نشنیدید

خیال نکنید من مرده‌ام

من شاید آشیانه پرندگان در باد را

فراموش کرده‌ام

اما هنوز زنده‌ام…

خبر آوردند

گیلاس های

کال را

چیدند

و بوته های گل سرخ را

لگد کردند

و تنهایی به همه چیز

آغشته شد…

اشعار کوتاه و بسیار زیبا از استاد احمدی

روی دیوار سنگی

ابدیت با خطی خوش

حک شده بود

سرنوشت ما

روی دیوار سنگی

خوانا بود

اما ما قادر به خواندنش نبودیم

هنگام روز

کجا می روی

در خانه بمان

غمگینم

ﺑﻮﺳﻪﻫﺎ

ﺁﻭﺍﺭﻩﺗﺮﯾﻦ ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻧﺪ

ﺑﺮ ﺑﺎﺩ

ﺑﺮ ﺩﺭ

ﺑﺮ ﺧﻮﺩ

ﺑﺮ ﺣﺴﺮﺕ

ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﻟﺐ

ﻛﺴﻲ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﻲﻛﻨﺪ

ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺴﺖ

ﭘﻠﯽ ﺑﺎﺷﺪ

ﻛﻪ ﺟﻤﻌﻪ ﺭﺍ

ﺑﻪ ﻫﻤﻪﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻫﻔﺘﻪ

ﭘﻴﻮﻧﺪ ﺑﺰﻧﺪ …

و کجا باید

در غیبت ابدی رویا

پناه گرفت؟

انبوهی از این بعد از ظهرهای جمعه را

به یاد دارم که در غروب آنها

در خیابان

از تنهایی گریستیم

قلب من گواه بر تو دارد

دشوار است

فراموشی لبخند تو …

بادکنک‌ها

که نفس‌های عشق مشترکمان

در آن حبس بود

به تیغک‌ها خورد و منفجر شد

قلبمان ایستاد

و ساعت‌های خفته زمین

به کار افتاد

من بسیار گریسته‌ام

هنگامی که آسمان ابری است

مرا نیت آن است

که از خانه بدون چتر بیرون باشم

صندلی های فرسوده و رنگ باخته

سهم ما شد

انتخاب ما مرواریدهای رخشان

بود

مطلب مشابه: شعر آغوش {اشعار فوق احساسی درباره آغوش یار}

اشعار کوتاه و بسیار زیبا از استاد احمدی

چه رنجی است

خوابیدن زیر آسمانی

که نه ابر دارد نه باران

تمام هفته را با پاروی شکسته

در خانه ماندم

خانه کوچک بود

در خلوتی خانه

از میان همه‌ی عادت‌ها

و سوگندها

فقط ترا صدا کردم.

لحظه ای خواستیم

حدس و گمان را

درباره ی آینده

ادامه دهیم

که باران آمد

و ذهن همه ی ما شسته

شد

باران تا صبح جمعه

ادامه داشت

ما هستیم

با کوله باری از درد و رویای دفن شده

در ما

در زیر درختان قدم

می زنیم

که خورشید را

در برگ ها مخفی کنیم

مرا پیش نرانید

من در همین جا ساکن

هستم

اکنون در این جهان نیستند

همه ی آنانی که به چمدان هایشان

در ایستگاه قطار

تکیه داده بودند

اکنون در این جهان

نیستند

هر جا باران بارید

ما در کنارت ایستاده‌ایم

و برای مرگ و تاریکی که به دنبال تو بودند

گلی پرتاب کردیم

که تو را از یاد ببرند

من و تو

چتر را در یک روز بارانی

در یک مغازه که به تماشای

گلهای مصنوعی

رفته بودیم

گم کردیم

شهری فریاد می‌زند:

آری

کبوتری تنها

به کنار برج کهنه می‌رسد

می‌گوید:

نه.

اشعار کوتاه و بسیار زیبا از استاد احمدی

این وصیت نیست

لبخند را دوست دارم

من بسیار گریسته‌ام

سرانجام

بوته‌های اطلسی گل می‌دهد.

این خواب‌ها که در این اتاق آشفته است

مدام مرا با شتاب از خانه بیرون می‌برد

بندرت از پنجره کوچه را نگاه می‌کنم

که ولگردان یک دیگر را

پند می‌دهند که امروز برای

ماندن در کوچه کافی است.

من بسیار گریسته‌ام 

هنگام که آسمان ابر است 

مرا نیت آن است

که از خانه بدون چتر بیرون باشم.

آماده بودم

در صبح

برای ریختن باران در لیوان

گریه کنم

یک بار دیگر برای همیشه نامت را به ما بگو

بگو هنوز باران می بارد

و تو هنوز راه رفتن در باران را دوست داری

چنان چشمانش

به چشمان من شباهت داشت

که ما در آینه یکدیگر را

گم می‌کردیم

بوسیدمش

دیگر هراس نداشتم

جهان پایان یابد

من از جهان سهمم را گرفته بودم

مطالب مشابه