متن ها

اشعار نادر نادرپور / مجموعه شعرهای زیبای این شاعر پُر آوازه

اشعار نادر نادرپور  را در متن ها قرار داده ایم. نادر نادرپور (۱۶ خرداد ۱۳۰۸ – ۲۹ بهمن ۱۳۷۸) شاعر، نویسنده، مترجم و فعال سیاسی–اجتماعی اهل ایران بود. وی از اعضای کانون نویسندگان ایران بود.  نادرپور پس از انقلاب ایران ۱۳۵۷، به آمریکا رفت و تا پایان عمر در این کشور به سر برد. وی سرانجام در روز جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۷۸ در لس‌آنجلس درگذشت.

اشعار نادر نادرپور / مجموعه شعرهای زیبای این شاعر پُر آوازه

اشعار نادر نادرپور

ای گل خوشبوی من! دیدی چه خوش رفتی ز دست؟

دیدی آن یادی که با من زاده شد، بی من گریخت؟

می‌ بینمت هنوز درین چشم ناشناس

این چشم ناشناس که رفت از برابرم

گویی تویی که باز چو خورشید شامگاه

می‌ تابی از دریچه روزن به خاطرم

امید زیستنم، دیدن دوباره ی توست

قراربخش دلم، تاب گاهواره ی توست

هر آنکه ملک جهان را به بوسه‌ ای نفروخت

حدیث آدم و فردوس را کجا دانست

فدای نرگس شهلای نیم مست تو باد

هر آنچه عقل تهیدست، پر بها دانست

گر آخرین فریب تو، ای زندگی نبود

اینک هزار بار، رها کرده بودمت

مطلب مشابه: اشعار بیژن الهی ( مجموعه اشعار کوتاه و بلند بیژن الهی )

اشعار نادر نادرپور

من مرغ کور جنگل شب بودم

در قلب من همیشه زمستان بود

رنگ خزان و سایه تابستان

در پیش چشم من همه یکسان بود

تو در سیاهی شب شعله ی سپیده دمی

ز باد فتنه ی ایام در امان باشی

پیکر تراش پیرم و با تیشه خیال

یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام

عکس نوشته اشعار نادر نادرپور

کوه ، زانو زده چون اسب

زمین خورده به راه

سینه انباشته از شیهه ی خاموش هلاک

مغز خورشید پریشان شده بر تیزی سنگ

چون سواری که به یک تیر ،

درافتاده به خاک

ناخن از درد فروبرده درون شن گرم

لب تاول زده اش سوخته از داغ عطش

خونش آمیخته با روشنی بازپسین

چشمش از حسرت آبی که نیابد همه عمر

می دود همچو سگی هار ، به دنبال سراب

بیم دارد که چو لب تر کند از چشمه ی دور

آتش سرخ زبانش فکند شعله در آب

آسمان ، کاسه ی براق لعاب اندودی است

که ازو قطره ی آبی نتراویده برون

تشنگی در رحم روسپی پیر زمین

نطفه ای کاشته از شهوت سوزان جنون

کوره راهی که خط انداخته بر پشت کویر

جلد ماری است که خالی شده از خنجر خویش

گردبادی که برانگیخته گرد از تن راه

غول مستی است که برخاسته از بستر خویش

گون از زور عطش پنجه فروبرده به خاک

تا مگر درد جگر سوز خود آرام کند

زخم چرکین ترک های زمین منتظر است

تا مگر مرهمی از ظلمت شب وام کند

چشمه ای نیست که در بستر خشکیده ی جوی

سینه مالان بخزد چون تن لغزنده ی مار

کوه و خورشید ،

سراسیمه به هم می نگرند

اسب ، جان می سپرد تشنه ، در آغوش سوار

بر شیشه عنکبوت درشت شکستگی

تاری تنیده بود

الماس چشمهای تو بر شیشه خط کشید

وان شیشه در سکوت درختان شکست و ریخت

چشم تو ماند و ماه

وین هر دو دوختند به چشمان من نگاه

کهن دیارا ، دیار یارا ! دل از تو

کندم ، ولی ندانم

که گر گریزم ، کجا گریزم ، وگر بمانم ، کجا بمانم

نه پای رفتن ، نه تاب ماندن ، چگونه گویم ، درخت خشکم

عجب نباشد ، اگر تبرزن ، طمع ببندد در استخوانم

درین جهنم ، گل بهشتی ، چگونه روید ، چگونه بوید ؟

من ای بهاران ! از ابر نیسان چه بهره گیرم که خود خزانم

به حکم یزدان ، شکوه پیری ، مرا نشاید ، مرا نزیبد

چرا که پنهان ، به حرف شیطان ، سپرده ام دل که نوجوانم

صدای حق را ،

سکوت باطل ، در آن دل شب ، چنان فرو کشت

که تا قیامت ، درین مصیبت ، گلو فشارد ، غم نهانم

کبوتران را ، به گاه رفتن ، سر نشستن ، به بام من نیست

که تا پیامی ، به خط جانان ، ز پای آنان ، فروستانم

سفینه ی دل ، نشسته در گل ، چراغ ساحل ، نمی درخشد

درین سیاهی ، سپیده ای کو ؟ که چشم

حسرت ، در او نشانم

الا خدایا ، گره گشایا ! یه چاره جویی ، مرا مدد کن

بود که بر خود ، دری گشایم ، غم درون را برون کشانم

چنان سراپا ، شب سیه را ، به چنگ و دندان ، در آورم پوست

که صبح عریان ، به خون نشیند ، بر آستانم ، در آسمانم

کهن دیارا ، دیار یارا ، به عزم رفتن ،

دل از تو کندم

ولی جز اینجا وطن گزیدن ، نمی توانم ، نمی توانم

مطلب مشابه: اشعار قیصر امین پور (مجموعه‌ای از بهترین اشعار عاشقانه و زیبای این شاعر ایرانی)

عکس نوشته اشعار نادر نادرپور

اندیشه و تیشه ام مهیا بود

چون لوح و قلم ، کنار یکدیگر

وان سنگ سپید ، روبروی من

تا پیکری از دلش برآرد سر

آن لحظه ی پاک

آفریدن بود

آن لحظه ی تالی خدا بودن

با هستی کائنات پیوستن

از عالم خاکیان جدا بودن

چون تیشه ی من به فرق سنگ آمد

از دست کسی دو ضربه بر در خورد

بلیس نباشد این که می آید ؟

این گفتم و خنده بر لبم پژمرد

اندیشه کنان به سوی در رفتم

گفتم : تو که ای ،

فرشته ای یا شیطان ؟

من خالق آدمی دگر هستم

سرخم کن و مزد طاعتت بستان

در چون دهنم گشوده ماند از بهت

او آمده بود و شمع در دستش

دل گفت : فرشته است و شیطان نیست

در از پی او دوید و ، او بستش

بر توده ی سنگ تکیه زد خندان

گفتا چه درین جماد می جویی ؟

گفتم : آدم به خنده گفت : اینک

حواست برابرت ، چه می گویی ؟

فریاد زدم که : پس ، بهشت اینجاست

نالیدکه : از بهشت بیزارم

برگیر مرا و بر زمین افکن

تا دل به گناه عشق بسپارم

آنگاه ، تن از حریر ، عریان کرد

گفتا که : مرا بیافرین از تو

آن حرمت زاهدانه را

بشکن

وین خواهش عاشقانه را بشنو

شمعی که به کف گرفته بود افسرد

من تیشه ز دست خود رها کردم

آنگاه تن برهنه ی او را

با خون و خیالم آشنا کردم

از کالبدش ، گلی فراهم شد

آغشته به مهر ، چون دل آدم

از حد جمال محض ، لختی بیش

وز حد کمال عشق ، چیزی کم

چون پیکر

تازه اش پدید آمد

دیدم که به هر چه هست می ارزد

چون دست به گوی سینه اش بردم

دیدم که ز فرط لطف می لرزد

سر در بر او به سجده خم کردم

هنگام نماز صبحگاهی بود

او شمع به شام تیره ام آورد

بخشایش روشن الهی بود

مطالب مشابه