متن ها

اشعار سیمین بهبهانی (مجموعه اشعار عاشقانه، غزل، کوتاه، بلند و…)

در این بخش از سایت ادبی و هنری متن‌ها اشعار سیمین بهبهانی را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. سیمین خلیلی معروف به سیمین بـِهْبَهانی معلم، نویسنده، شاعر و غزل‌سرای معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود. سیمین بهبهانی در طول زندگی‌اش بیش از 600 غزل سرود که در بیست کتاب منتشر شده‌اند.

اشعار زیبا و کوتاه سیمین بهبهانی

برادری که می‌ریزد،

به خاک خون خواهر را

درست بود اگر گفتم:

«که دیو و دد، برادر نیست!»

نه انتظار است با ما

که قرن‌ها دادخواهی‌ست…

ای سرزمین!

کدام فرزندها

در کدام نسل

تو را آزاد، آباد و سربلند،

با چشمانِ باور خود خواهند دید؟

ای مادرِ ما، ایران!

جانِ زخمیِ تو، در کدام روزِ هفته

التیام خواهد پذیرفت؟

چشمان ما به راهِ عافیت تو سفید شد؛

ای ما نثار عافیتِ تو …!

هنگام بهار است؛

هنگامه‌ی دیدار گل و دیدن یار است.

اما چه بهاری و چه یاری؟

با این‌همه اخبار پریشان چه توان کرد؟!…

نوروز رسیده‌ست؛

اما چه رسیدش که بدین‌روز رسیده‌ست؟

هرچند طبیعت شده رنگین؛

با این غم سنگین،

تبریک برای که توان داشت؟

و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد

ومن دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

درون سینه ی پر جوش خویش اما

کسی حال من تنها نمی پرسد

خسته مشو، دلا، دلا،

موسم کار می‌رسد

بازِ شکاریَم تویی،

وقت شکار می‌رسد

زمان، زمانِ خواب است

که مرگ و زندگی را

تفاوتی نبینی

تفاضُلی نیابی!

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج شامل مجموعه شعر کوتاه و احساسی او

شعر سیمین بهبهانی

چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی

چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی

چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر

گمان برم که غم‌انگیز ماه و سال منی

دیوان به خیره خون مرا خوردند

تنها نه من، بَسا چو من آزردند

بر این ستم که رفت به زن، آیا

با خلقِ حق‌گزار گواهی هست؟

نه یک نه دو، بل که بارها ، به سوگ یاران نشسته ام

ز خیل مژگان به پشت دست ، سرشک خونین سترده ام

من اگر کافر و بی دین و خرابم؛ به تو چه؟

من اگر مست می و شرب و شرابم ؛ به توچه؟

تو اگر مستعد نوحه و آهی٬ چه به من؟

من اگر عاشق سنتور و ربابم ؛ به تو چه؟

بگو چگونه بنویسم که چوب دارها روزی

فشرده پای آزادی به فرق هر چمن بودند

نظر نه به سود و زیان کنم ،

هر آنچه بگویی همان کنم

بگو که بمان ، یا بگو بمیر ،

ارادهٔ من اختیار توست

ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می‌کنی؟

ای درد عشق او! ز چه بیداد می‌کنی؟

نازک‌تر از خیال منی، ای نگاه! لیک

با سینه کار دشنه پولاد می‌کنی

ای قومِ نکبت‌پرورد

سودا به سرهاتان بود

این مُلک و مِلک، انگاری

ارثِ پدرهاتان بود

هدیه ات ، ای دوست ! دیشب تا سحر

در کنارم بود و با من راز گفت

بی زبان با صد زبان شیرین و گرم

قصه ها در گوش جانم باز گفت

تومار دادخواهی‌ی ما اینک

در پیش روست، تا چه بفرمایی

تصدیق کن حقیقتِ مطلق را

ای سرنوشت‌سازِ قلم در دست…

اگر چه در چشم بد کنش ، سلاله سم و سوزنم‏

به سخت جانی، ولی، چو کاج ، به خاک خود پا فشرده ام‏

در عشق، ناخدات منم

در خامشی صدات منم

ای مبتلا! بلات منم

ما را به کم شمار مکن.

مرا امشب ای زن٬ دمی همزبان شو

که تا قصه‌ی درد خود بازگویم

تو را گویم آن غم که با کس نگفتم

که گر راز گویم به همراز گویم.

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت

چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند

در این سرا تو بمان! ای که ماندگار تویی

شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است

ستاره ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون منند

چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی است

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

ای آن که گاه گاه ز من یاد می‌کنی

پیوسته شادزی که دلی شاد می‌کنی

گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود

این مرغ پر شکسته که آزاد می‌کنی

پنهان مساز راز غم خویش در سکوت

باری، در آن نگاه، چو فریاد می‌کنی

ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می‌کنی؟

ای درد عشق او! ز چه بیداد می‌کنی؟

نازک‌تر از خیال منی، ای نگاه! لیک

با سینه کار دشنه پولاد می‌کنی

نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی‌رود

ای آن که گاه گاه ز من یاد می‌کنی

چرا رفتی چرا من بی قرارم

چرا رفتی چرا من بی قرارم

چرا رفتی، چرا من بی‌قرارم

به سر، سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟

ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

نه هنگام گل و فصل بهارست؟

نه عاشق در بهاران بی‌قرارست؟

نگفتم با لبان بسته‌ خویش

به تو راز درون خسته‌ خویش؟

خروش از چشم من نشنید گوش‌ت؟

نیاورد از خروشم در خروش‌ت؟

اگر جانت ز جانم آگهی داشت

چرا بی تابی‌ام را سهل انگاشت؟

کنار خانه ما کوهسارست

ز دیدار رقیبان برکنارست

چو شمع مهر خاموشی گزیند

شب اندر وی به آرامی نشیند

ز ماه و پرتو سیمینه او

حریری اوفتد بر سینه او

نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست

پر از عطر شقایق‌های خودروست

بیا با هم شبی آنجا سرآریم

دمار از جان دوری‌ها برآریم!

خیالت گرچه عمری یار من بود

امیدت گرچه در پندار من بود

بیا امشب شرابی دیگرم ده

ز مینای حقیقت ساغرم ده

دل دیوانه را دیوانه‌تر کن

مرا از هر دو عالم بی‌خبر کن

بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست

پی فرداش فردای دگر نیست

بیا… اما نه، خوبان خود پرستند

به بندِ مهر، کمتر پای بستند

اگر یک دم شرابی می‌چشانند

خمارآلوده عمری می‌نشانند

درین شهر آزمودم من بسی را

ندیدم باوفا ز آنان کسی را

تو هم هرچند مهر بی‌غروبی

به بی‌مهری گواهت اینکه خوبی

گذشتم من ز سودای وصالت

مرا تنها رها کن با خیالت!

مطلب مشابه: اشعار سهراب سپهری {اشعار نو، کوتاه و عاشقانه این شاعر بزرگ}

کولی

کولی

رفت آن سوار کولي با خود تو را نبرده

شب مانده است و با شب، تاريکي فشرده

کولي کنار آتش رقص شبانه‌ات کو؟

شادي چرا رميده؟ آتش چرا فسرده؟

خاموش مانده اينک، خاموش تا هميشه

چشم سياه چادر با اين چراغ مرده

رفت آنکه پيش پايش دريا ستاره کردی

چشمان مهربانش يک قطره ناسترده

در گيسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه

اين شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده

بازی کنان زگويي خون می‌فشاند و می‌گفت

روزی سياه چشمی سرخي به ما سپرده

می‌رفت و گرد راهش از دود آه تيره

نيلوفرانه در باد پيچيده تاب خورده

سودای همرهی را گيسو به باد دادی

رفت آن سوار با خود، يک تار مو نبرده

برای ایران

برای ایران

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد

بابا ستاره‌ای در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست

حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد

دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت

رستم در این هیاهو گرز گران ندارد

روز وداع خورشید، زاینده‌رود خشکید

زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند

گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد

دریای مازنی‌ها بر کام دیگران شد

نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد

دارا! کجای کاری دزدان سرزمینت

بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد

آییم به دادخواهی فریادمان بلند است

اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی

اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد

کو آن حکیم توسی شهنامه‌ای سراید

شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی

بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد

یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم

یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم

یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم

هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم

از خنده‌های دلنشین، وز بوسه‌های آتشین

صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم

بندی به پایش افکنم، گویم خداوندش منم

چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم

گوید: میفزا قهر خود، گویم: بکاهم مهر خود

گوید که: کمتر کن جفا، گویم که: بسیارش کنم

هر شامگه در خانه‌ای، چابک‌تر از پروانه‌ای

رقصم بر بیگانه‌ای، وز خویش بیزارش کنم

چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من

منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم

گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم

با گونه‌گون سوگندها بار دگر یارش کنم

چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر

تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم

ستاره دیده فروبست

ستاره دیده فروبست

ستاره دیده فروبست و آرمید، بیا

شراب نور به رگ‌های شب دوید، بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گل سپیده شگفت و سحر دمید، بیا

شهاب یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر كشید، بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا

به وقت مرگم اگر تازه می‌كنی دیدار

بهوش باش كه هنگام آن رسید، بیا

به گام‌های كسان می‌برم گمان كه تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید، بیا

نیامدی كه فلک خوشه خوشه پروین داشت

كنون كه دست سحر دانه دانه چید، بیا

امید خاطر سیمین دل شكسته تویی

مرا مخواه از این بیش ناامید، بیا

ز اشک من چه می‌دانی

مگر، ای بهتر از جان! امشب از من بهتری دیدی

که رخ تابیدی و در من به چشم دیگری دیدی؟

ز اشک من چه می‌دانی گرانی‌های دردم را؟

ز توفان شبنمی دیدی، ز دریا گوهری دیدی

به یاد آور که می‌خواهم در آغوشت سپارم جان

در آغوش سحر در آسمان گر اختری دیدی

الا ای دیده‌ی جانان! ز افسون‌ها چه می‌نالی؟

نکردی خویشتن بینی، کجا افسونگری دیدی؟

مرا مانده‌ست عقلی خشک و دامانی تر از دنیا

بسوز، ای آتش غم! هر کجا خشک و تری دیدی

تو را حق می‌دهم، ای غم که دست از من نمی‌داری

که با کمتر کسی این‌سان دل غم‌پروری دیدی

مرا، ای باغبان دل! اگر سوزی، سزاوارم

که در گلشن نهال خشک بی برگ و بری دیدی

تهیدستی، نصیب شاخه، از جور خزان آمد

میان باغ اگر گنجینه‌ی باد آوری دیدی

ز سیمین یاد کن، وز نام او در دفتر گیتی

اگر برگ گل خشکی میان دفتری دیدی

بهار

بهار

چون درخت فروردین، پرشکوفه شد جانم

دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم؟

ای نسیم جان پرور، امشب از برم بگذر

ورنه این چنین پرگل، تا سحر نمی‌مانم

لاله وار خورشیدی، در دلم شکوفا شد

صد بهار گرمی زا، سر زد از زمستانم

دانه‌ی امید آخر، شد نهال بارآور

صد جوانه پیدا شد، از تلاش پنهانم

پرنیانِ مهتابم، در خموشی شب‌ها

همچو کوه پابرجا، سر بنه به دامانم

بوی یاسمن دارد، خوابگاه آغوشم

رنگ نسترن دارد، شانه‌های عریانم

شعر همچو عودم را، آتش دلم سوزد

موج عطر از آن رقصد، در دل شبستانم

کس به بزم میخواران، حال من نمی داند

زان که با دل پرخون، چون پیاله خندانم

در کتاب دل، سیمین! حرف عشق می‌جویم

روی گونه می‌لرزد، سایه‌های مژگانم!

مطلب مشابه: اشعار مهدی اخوان ثالث با مجموعه 25 شعر عاشقانه و احساسی

خواهی نباشم

خواهی نباشم و خواهم بود / دور از دیار نخواهم شد

تا «گود» هست، میاندارم، / اهلِ «کنار» نخواهم شد

یک دشت شعر و سخن دارم / حال از هوای وطن دارم

چابک غزالِ غزل هستم / آسان شکار نخواهم شد

من زنده‌ام به سخن‌گفتن / جوش و خروش و برآشفتن

از سنگ و صخره نیندیشم / سِیلم، مهار نخواهم شد

گیسو به حیله چرا پوشم؟ / گُردآفرید¹ چرا باشم؟

من آن زنم، که به نامردی / سوی حصار نخواهم شد

برقم، که بعدِ درخشیدن / از من سکوت نمی‌زیبد

غوغای رعد زِ پی دارم / فارغ زِ کار نخواهم شد

تیری که چشم مرا خَسته‌ست / در کُشتنم به خطا جَسته‌ست

«بر پشتِ زین» نَنَهادم سر / اسفندیار نخواهم شد

گفتم هر آن‌چه که بادا باد / گر اعتراض و اگر فریاد

«تنها صداست که می‌ماند»² / من ماندگار نخواهم شد

در عین پیری و بیماری / دستی به یال سمندم هست

مشتاقِ تاختنم، گیرم، / دیگر سوار نخواهم شد…³

مطالب مشابه