جملات زیبا درباره جنگل و عشق؛ جملات کوتاه قشنگ در وصف جنگل
یکی از موضوعات مهم در بحث عشق، رابطه انسان با درختهاست. اگر درختها را نشانههای زندگی طبیعت در روی کره زمین بدانیم براینمبنا باید رابطه آنها با انسانها را موردتوجه قرار دهیم. درختان موجوداتی هستند که بدون توجه به آنکه چهچیزی از انسانها دریافت میکنند، زیبایی و طراوت را به مردم جهان هدیه میدهند. درخت، عاشق بیمنت است که بر جوهره هستی تأثیر میگذارد. به همین منظور ما در این بخش از مطلب خود تصمیم داریم مجموعه ای از زیباترین جملات درباره جنگل و عشق را در اختیارتان قرار دهیم. با ما همراه باشید.
متن زیبا درباره جنگل و عشق
انسان در رويارويي با طبيعت با چند گزينه روبروست. او مي تواند طبيعت را چون ويرانگري قهار در نظر بگيرد و تسليم آن باشد. او مي تواند با طبيعت به ستيز برخيزد، تسخيرش كند، یا به همراه آن نابود شود. به علاوه مي تواند از طبيعت محافظت كند و محترمش بشمارد.فراست را می توان ستایشگر طبیعت نامید.
به علاوه، در شعر او انسان با طبیعت پنجه در می افکند. غالباً بین انسان و طبیعت مبارزه ای متعادل وجود دارد. انسان دیواری بنا می کند و طبیعت آن را فرو می ریزد؛ به این منظور ما می خواهیم جملاتی را در وصف جنگل و عشق در اختیارتان قرار دهیم.
ای جنگل با شکوه کز من دوری
از داغ تو گُر گرفتهام بد جوری
من در غم خویش بی صدا میسوزم
وقتی که میان شعلهها محصوری
گله اى گوزن ها از رویم رد مى شود
جرأت فکر کردن به تو را ندارم
“دریا” نام عمیقى براى یک معشوقه است
و من هیچوقت شنا کردن بلد نبوده ام . .
سرزمینی دارم
به وسعت پهنای بازوانت
و دریاچهای مواج در آن نگاهت
و جنگلی باران خورده در آن آشفتگی گیسوان افراشتهات
من پسرکی بازیگوش
من درخت سبز هستم
با شهامت
با سری افراشته بر سوی گردون…
من درخت را دوست دارم
چون که رمز رستن است
رمز همترمز پاک پایداری
ریشه اندر خاک دارد
میوه افلاک دارد…روز درختکاری را گرامی میداریم
جنگلی بودیم شاخه در شاخه،
هم آغوش
﮼ریشه در ریشه
همه پیوند…
و اینک
انبوهِ درختانی تنهاییم…
از جنگل
به کارگاه چوب بری رفتند
صندلی
نیمکت
میز
آنکه عاشقتر بود
پنجره شد…!
در روزنامه میخواندم
پنج نفر در جنگلی گم شدهاند،
قصهی انگشتهای من
و موهای شماست…
ای شکوه بیکران اندوه من!
آسمان، دریای جنگل، کوه من!گم شدی ای نیمهی سیب دلم
ای منِ من! ای تمام روح من!
آرزویم برکهای در گوشهای از جنگل بودن است
تا هر شب انعکاس چهرهات را همانند ماه درون خود پیدا کنم و لمس کنم.
ای جنگل باشکوه کز من دوری
از داغ تو گُر گرفتهام بدجوریمن در غم خویش بیصدا میسوزم
وقتی که میان شعلهها محصوری
جملات ناب و دلنشین درباره جنگل و عشق برای استوری
یک جنگل مداد
حرف داشتم اگر
سوخته کبریت تو
امانم می داد
بیا یک روز تا انتهای ای جنگل بدویم
تا خودمان را گم کنیم…
بگذار بگویند دختر یدالله
چشم سفید است…
من که شاهدم
سیاهتر از چشمهای تو
رنگی نیست…!
در آخرین نامه ات از من پرسیده بودی
که چه سان تو را دوست دارم؟
عزیزکم،
همچون بهار
که آسمان کبود را دوست دارد
خیال تو بَرَم میدارد و میبرد…
تا سواحل دور…
تا جنگلهای باران خوردهی بلوط …
وَ بوی هیزمهای خیس…
میبرد به سرزمین دوستت دارم ها …
درختی می افتد،
همه متوجه
صدای افتادنش می شوند،
اما یک جنگل رشد میکند
کسی متوجه نمی شود
جنگل یک شبه سقوط نمی کند
خیلی زخم تبر خوردن ها
خیلی بی هوا شکستن ها
خیلی شبانه نعش درخت ها را
بر دوش بردن ها…
زمین نمی خواهد نجات پیدا کند، می خواهد دوست داشته شود
با عشق ورزیدن به زمین است که آن را نجات خواهیم داد
چه حس قشنگی است …
در جنگل گم شوی و به دنبال راهی برای بازگشت نباشی
سبز میپوشی
کویر لوت جنگل میشود
عاقبت جغرافیا را
هم تو عاشق میکنی …
بیا یک روز تا انتهای ای جنگل بدویم
تا خودمان را گم کنیم…
بگذار بگویند دختر یدالله
چشم سفید است…
من که شاهدم
سیاهتر از چشمهای تو
رنگی نیست…!
خیال تو بَرَم میدارد و میبرد…
تا سواحل دور…
تا جنگلهای باران خوردهی بلوط …
وَ بوی هیزمهای خیس…
میبرد به سرزمین دوستت دارم ها …
من در آغوش توام…
اینجا همه چیز روبراه است …
و جز عشق خبری نیست …
همانطور که جنگلی دچار مصیبت حریق میشود
روستایی دچار سیل
شهری دچار زلزله
راهی دچار بهمن
قایقی دچار طوفان
من همانگونه دچار تو شدهام
ولی چقدر مصیبتی چون تو را دوست میدارم …
جملات احساسی درباره جنگل و عشق
گفتم ای جنگل پیر
تازگیها چه خبر؟
پوزخندی زد و گفت
هیچ! کابوس تبر …
گفتم از چوب درختان بهار
چه کسان بهره برند؟
گفت آنان که درختند و
به ظاهر تبرند!
گفتم اما
مگر از جنس خودت نیست تبر؟!
پوزخندی زد و گفت
تازگیها چه خبر…!
دوستم نداری
و زیباتر میشوم
چون بوتهای وحشی در انتهای باغ …
دوستم نداری
و همین بهار
از تمام شاخههای درهمم
گلهای هزار رنگ میروید!
یک روز جنگل میشوم
جنگلی گریان
زیبا و مه آلود
شبیه رویاهایت
تا تو بیایی در من زندگی کنی!
و کاش هرگز ندانى که
بعد از تو
رو به جادهی شمال که میروم
نه عطرِ دریا سرشارترم میکند
نه بوییدن ساقههای برنج عاشقترم
نه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل، شاعرترم…
تو…
اگه رنگ بودی، میشدی نارنجی
اگه میوه بودی، میشدی پرتقال
اگه غذا بودی، میشدی پیتزا
اگه حس بودی، میشدی حس جنگلای شمال
اگه شهر بودی میشدی پاریس
اگه ازم بپرسن تو شبیه چی هستی؟
میگم تو همونی که شبیه هیچکسی نیستی.
هرچه که داری از من است اما شکسته این دلم
از میز کار و صندلی تا کاغذ و تخت و قلممهمان شدی بر خوان من، آتش زدی بر جان من
آرامش طوفان تو، این سایه ایوان منقمری پناه آورده بود بر شاخهها و برگ من
آوارهاش کردی تو با؛ امضای حکم مرگ مناز مرگ همنوعان من؛ جنگل سیاه پوشیده است
گاهی تبر هم ناروا؛ از خون من نوشیده استسوزاندی و کردی تباه؛ اندام زیبای مرا
بر باد دادی عاقبت؛ تو…آرزوهای مرادنیا نمیماند چنین بر کام تو ای نازنین …
بالاخره یه شب؛
خودمو بر میدارم میبرم
تو یه کلبهی چوبی،
وسط یه جنگل آروم….
بدون هیچ فکر و خیال یا دغدغهای،
بدون آدمی …
طوری غرق سکوتِ شب میشم
که غصّه هام یادم بره،
خودمو بغل میکنم،
نوازشش میکنم ….
و چشم از ستارههای آسمون
برنمیدارم ….
نفس میکشم،
زندگی میکنم،
ز غوغای جهان فارغِ فارغ…!