متن غروب غمگین و شاد (عکس نوشته و متن های غروب دلنشین)
در این بخش از سایت ادبی و هنری متنها قصد داریم برای شما دوستان متن، شعر و جملات زیبا و احساسی درباره غروب را قرار دهیم. پس اگر به دنبال چنین متونی هستید که در فضای مجازی خود به اشتراک بگذارید، در ادامه همراه سایت متنها باشید.
متنهای زیبا درباره غروب
حالا که تو رفته ای می فهمم
دست های تو بود
که به نان طعم می داد
پنیر را به سفیدی برف می کرد
و روز می آمد و سر راهش با ما می نشست
حالا که تو رفته ای
ملال غروبی ، نان را قاچ می کند
و برگ درختان
به بهانه ی پاییز
ناپدید می شوند …
انقدر غروبهای دلگیر دارم …
که حواسم نیست…
کدامشان غروب جمعه است.
خوش بحالت…
که حواست به همه چیز هست…
جز حواس من…
که ” هرجا پرت میکنم …
کنار تُ می افتد”
خانه دل تنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم!
پدرم گفت: “چراغ”
و شب از شب پُر شد!
من به خود گفتم: “یک روز گذشت…”
مادرم آه کشید:
“زود بَر خواهد گشت…”
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم بُرد…
اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگین ات کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود.
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانه نشین مان
نخواهد کرد ..
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردن ات از من ..
طلوع اوّلین گل سرخ بود
یا غروب آخرین نرگس زرد ؟!
که پروانه ها
تو را در من سرودند
یادم نیست
اوّلین شعرم را برای تو
که باران کجا می خواند
و پنجره ها فهمیدند
فرض کن یک غروب بارانی ست و تو تنها نشسته ای مثلاً
بعدش احساس می کنی انگار، سخت دل تنگ و خس
دلت که گرفته باشد…
با صدای ترانه که هیچ…
با صدای دست فروش دوره گرد هم
گریه می کنی…
و این است شرح حال غروب جمعه های من
شمال و غروب و معمای تو
کدوم روز خوب تماشای تو
امان از نم جاده و بغض من
میبارم برای سبک تر شدن
کدوم ساحل دنج پهلو تو
بشینم پی ردی از بوی تو
صدف تا صدف اوج غم با منه
دل تنگمو صخره پس میزنه.
غروب پاییز یه غروب دیگس
غروب پاییز یه تصویری دیگس
غروب پاییز دریا ،یه نقاشی خاص دیگس
قدم زدن دو عاشق ریختن برگا، غروب پاییز…یه حس حال دیگه س
چقدر من
دیدنت را دوست دارم
در خواب
در غروب
در همیشه ی هر جا،
هر جایی که بتوان تو را دید،
صدا کرد و از انعکاس نامت کیف کرد
چه قدر من دیدن تو را دوست دارم……
غروب ها گواه آنند که
پایان ها هم می توانند زیبا باشند …
تنهایی
هیولای عجیبی است.
روزهای هفته را می بلعد،
و غروب جمعه، بالا می آورد…
همین که بیدار شدی،
لبخند بزن…
جمعه ها را فقط اینگونه میشود
غافلگیر کرد…
کافیست غم به صورتت ببیند،
ای ماه شب دریا ای چشمه زیبائی
یک چشمه و صد دریا فری و فریبائی
من زشتم و زندانی اما مه رخشنده
در پرده نه زیبنده است با آنهمه زیبائی
افلاک چراغان کن کآفاق همه چشمند
غوغای شبابست و آشوب تماشائی
سیمای تو روحانی در آینه دریاست
ارزانی دریا باد این آینه سیمائی
زرکوب کواکب راخال رخ دریا کن
بنگار چو میناگر این صفحه مینائی
با چنگ خدایان خیز آشفته و شورانگیز
ای زهره شهر آشوب ای شهره به شیدائی
چنگ ابدیت را بر ساز مسیحا زن
گو در نوسان آید ناقوس کلیسائی
چون خواجه تن تنها با سوز تو دمسازم
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
استاد شهریار
روز ها را در انتظار آدینه
یکی پس از دیگری سر میکنم
غروب جمعه
خیال تو و جشن دلتنگی من
چه مراعات النظیر بی نظیری.
نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب
دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی
می شوم دلتنگ دیدار تو هر تنگ غروب
گر چه غم بسیار، امّا شادی از ما دور نیست…
چقدر دوست داشتن تو خوب است
تو را دوست دارم
زمین از چرخیدن می ماند
و خورشید فراموش می کند که باید غروب کند…
من قصه تو را تا ابد اینگونه آغاز میکنم :
یکی بود
هنوزم هست
خدایا همیشه باشد …
از تو دور بودن پر توقعم کرده …
حالا دیگر تمام تو را میخواهم تا بشوم ثروتمند ترین فرد روى زمین !
پیش چشمت خطاست شعر قشنگ
چشمت از شعر من قشنگ تر است
من چه گویم که در پسند آید
دلم از این غروب تنگ تر است
گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کشم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر
بر تن خورشید می پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک در پهنای دشت
تشنه می ماند در این تنگ غروب
از کبود آسمان ها روشنی
می گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
می چکد از ابرها باران نور
می گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها
تیرگی سر می کشد از بام و در
اما
جمعه
تنها روزیست
که من می توانم
صندلی چوبی ام را به پشت بام ببرم
و تماشای چشم های تو را
در غروب آفتاب
جشن بگیرم
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا بــــا تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چـــــــه سروقت مرا هــــــم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مـــــــــرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما بــه اندازه هــــم سهـــــم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تـــو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعـــم غـــزلــــــم را ز نگاه تو چشید
من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمــزمه ام را همــــه شهر شنید
غروب هم زیباست ، در واقع نوعی طلوع است ، غروب را دوست دارم
چون تنها همدم من تنها می باشد
غروب را دوست دارم چون میتوانم با او بی دغدغه درددل کنم
به که چه زیبا گوش میدهد
غروب را دوست دارم چون تنها شاهد و محرم اشکهایم در فراق یارم میباشد
وبا انوار طلایی خود فقط صورتم را نوازش میکند
غروب را دوست دارم چون که همرنگ چشمان غمدار خودم میباشد
غـــروب را دوست دارم ، چـــون غـــروب است
وقت غروب است خورشید زیباست
مثل عروس است از دور پیداست
یک ابر نازک افتاده رویش
مانند یک تور بر روی مویش
داماد پس کو؟ او توی راه است
من شک ندارم آقای ماه است
جشن عروسی در آسمان هاست
صدها ستاره همان آن هاست
این زندگی نیست کـه می گذرد؛
این ما هستیم کـه رهگذریم…
” پس با هر طلوع و غروب لبخند بزن ”
“مهربان باش و محبت کن”
“حتی تاریک ترین شب نیز پایان خواهد یافت و
خورشید خواهد درخشید”
روزهای خوب خواهد آمد
دلت کـه گرفته باشد…
با صدای ترانه کـه هیچ…
با صدای دست فروش دوره گرد هم
گریه می کنی…
و این اسـت شرح حال غروب جمعه های من
گفته بودی عجیب دلتنگی
دل من هم برای تو تنگ اسـت
پیش من هم غروب زیبا نیست
پیش من هم طلوع کم رنگ اسـت
به سلامتى همه ی اونایى ک دلشون از یکى دیگه گرفته
ولى براى این کـه خودشون رو آروم کنند میگن:به خاطره غروب پاییزه
دوستت دارم تمام و کمال
از شرق پیشانیت
تا غروب لبخندت
از جنوب چشمهایت
تا شمال نفس هایت
دوستت دارم تمام و کمال
باورکن
انگشتانم با هیچ سرمایی یخ نمیزنند گلم!
ترا کـه مینویسم،گرم می شود دست هایم
هنوز با توام
نباشی هم با خیالت مدام
راه می روم
حرف میزنم
عشق می ورزم
نفس میکشم
وبا گردش فصول
دور می چرخم چشم های بی غروب ترا
هرروز
هر هفته
و هر سال
خیال نکن اکر برای کسی تمام شدی..
امیدی هست…
خورشید…
از انجا کـه غروب می کند..
هیچگاه طلوع نمی کند
گاهگاهی دل من می گیرد،بیشتر وقته غروب،ان زمانى کـه خدا نیز پر از تنهاییست واذان در پیش اسـت،
من وضو خواهم ساخت،از خدا خواهم خواست کـه توتنها نشوى و دلت پر زخوشى ها باشد…
مثل آبی مثل بادی وغباری
مثل عاشقای خاکی ته پاییز صدایی
مثل آدمای تنها.حس پاک یک غروبی
بی صدا تا ته دنیا می ری اما خیلی دوری
مثل یک غروب دریا توی غربت زمونه
یا مثل طلوع زیبا توی فصل عاشقونه
مثل اون پرنده ای تو که تو فکر آسموناست
می پری با همه امید تا رسی به اوج پرواز
صخره رو می خوام واسه با هم نشستن
تنگ غروبا، پیش دریا ، تو و من
چشم تو زیباست آره فانوس دریاست
هرجا درخشید ساحل من همونجاست
سکوتم را لگد می کردند
زیر هجوم افکارم
تو را آرزو کردم
کاش یکی ازاین عابران بودی
هیچ نگاهی آشنا نبود
جز کودک فال فروشی
که نگاه غمگینش بغض مرا به انفجار رساند