شعر طبیعت؛ گزیده 70 شعر درباره طبیعت در وصف زیبایی های آن
در این بخش مجموعه شعر طبیعت کوتاه و بلند از شاعران مختلف را گردآوری کرده ایم. در ادامه اشعار در وصف طبیعت زیبا را در سایت متن ها بخوانید.
فهرست اشعار طبیعت
شعر طبیعت نو
سلام به جنگل سبز
به آسمان آبی
به غنچههای خندان
به روز آفتابی
آب شدن برف شاخهها
و ریختن قطرههای آب
در یک روز آفتابی
شعری است زیبا و همیشگی.
در روزهای آفتابی
بعد از یک شب برفی
چنین میشود.بیژن جلالی
بهار آمده است
و آب و هوا یکنواخت نیست
هوا رایحههای خوش را در فضا پخش میکند
با اشعه خورشید
گل ها شکوفا می شوند
و هوا معطر می شود
بادهای خنک و هوای گرم …
بهار هر دو را با هم به ارمغان آورده است
طبیعت و عشق
قلب من را در
عمیق ترین اقیانوسها
مرتفع ترین کوهها
و بلندترین درختها
خواهی یافت
من عاشق خورشیدم
و عاشق هر ستارهای که در آسمان هاست
و عاشق این جهان زیبا
چه عظمتی دارد جهان
گرچه گرده گلی است
که بر پای زنبوری نشستهاست
دارایی من
خاطره گندمزار است
و کرتهای جالیز خیار
و کدو
و قلمستانهایی که سطح آن را
بوتههای پونه پوشاندهاست
دارایی من
خاطره رودخانههاست
در سراشیبیهای دره
و درختان سرسخت و کهنسال
دارایی من
دارایی موهومی نیست
ولی کسی آن را نمیبیند
و کسی آن را نمیداندبیژن جلالی
پنجههای باد پاییزی
در زلف درختان
و صدای ریختن برگهای خشک
و سپس سکوت
که از دیدن زمستان میگوید.بیژن جلالی
شانههای تو …
همچو صخرههای سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور
با تابش زلف و رخت ای ماه دلفروز
از شام تو قدر آید وز صبح تو نوروزاز جنبش موی تو برآید دو گل از مشک
وز تابش روی تو برآید دو شب از روز
کارتی را که برادرم برایم فرستاده بود
تماشا میکردم
مال جمعیت حمایت از طبیعت است
عکس یک «بیزون»
گاو آمریکایی
و گوسالهاش
از این عکس
خیلی خوشم آمد
و دیدم اگر من
گوسالهای میزاییدم
خوشحال میشدم
حالا حرفش را میزنم
به عنوان شعر
متلاطم
تنها
بیکران
کاش اقیانوسی نبودم
پنجهکشان بر ساحلشمس لنگرودی
علفزار
با موهای سبز ژولیده در باد
کوه
با موهای قهوه ای یک دست
رودخانهبا گیرههای سرخ ماهی
بر موهاش
هیچ کدام را ندیده!
حق دارد نمیخواند این پرنده کوچکگروس عبدالملکیان
اگر من میبینم
ستارهها هم میبینند
آسمان و درختان هم میبینند
اگر من میبینم
همهچیز میبینند
چون دیدن امر مشترکی است
زندگی همین کوه روبه روست
این سپید سربلند
این نشانه شکوهمند
این که تا هنوز و تا همیشه
با زلال آسمان
گرم گفتگوستزندگی همین
بچههای کوه و دره
این هماره مردم نجیب
زندگی همین هوای حیرت است
آن جوانه ای که چشم بسته
بی قرارِ فصل فرصت است
دریا را بگو
که نفسنفس میزند
و گوییا خواب میبیند
دریا را بگو
که نفسزنان
راه میرود در خواب
این اشاره
این بنفشه ای که میرسد
آن بهانه ای که بر بنفشه
تاب میدهد
زندگی همین تبسم طبیعت استمحمدرضا عبدالملکیان
شب
سراسر
زنجیر زنجره بود
تا سحر،
سحرگه
بهناگاه با قُشَعْریره درد
در لطمه جان ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگان حیران برگاش را
پلک آشفته مرگاش را،
و نعره اُزگَل اره زنجیری
سرخ
بر سبزی نگران دره
فروریخت
کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکر ماهیها نیست
کسی نمی خواهد
باور کند که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ستحیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می کشدو حوض خانه ما خالی است
ستارههای کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتد
و از میان پنجرههای پریده رنگ خانه ماهیها
شبها صدای سرفه میآید
حیاط خانه ما تنهاستفروغ فرخزاد
یَله
بر نازکای چمن
رها شده باشی
پا در خُنکای شوخِ چشمهای،
و زنجره
زنجیره بلورینِ صدایش را ببافد
در تجرّدِ شب
واپسین وحشت جانت
ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد،
غم سنگینت
تلخی ساقه علفی که به دندان میفشری.
همچون حبابی ناپایدار
تصویر کامل گنبد آسمان باشی
و روئینه
به جادویی که اسفندیار
مسیر سوزان شهابی
خطّ رحیل به چشمت زند،
و در ایمنتر کنج گمانت
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آبگینه عمرت
خاموش
درهم شکنداحمد شاملو
شعر طبیعت از شاعران جهان
گل
به آسمان بامدادی
که همه ستارههایش را گم کرده
فریاد میزند:
شبنمم را گم کردهام
ای ماهِ تمام
امشب
در میان برگهای نخل جشنی هست،
و در دریا برآمدنِ امواج،
مثل ضربان قلب جهان
تو از کدام آسمان ناشناخته
راز دردآلود عشق را
در خاموشیات میبری؟
شب خاموش
زیبایی مادر را دارد و
روز پرهیاهویِ
کودک را
ابرهای تیره
گلهای آسمان میشوند
موقعیکه نور
آنها را ببوسدرابیندرانات تاگور
ترجمه: ع. پاشایی
باران چون کبوتران
بر دانههایی که روی شیروانی ریخته ام
نوک میزند
تُک تُک تُک
چون کبوترانناظم حکمت
ترجمه: احمد پوری
برگی از درخت
روی دریا افتاد
پاییز بر دوش موجها میرفتوقار نعمت پور
ترجمه از آذری: رسول یونان
ای زنبق وحشی
که در کوهستانی به نام «انتظار»
روییدهای،
آیا تو نیز کسی را در این پاییز
وعده دیدار دادهای؟
تاریکروشنای صبح
چه در خود نهفته دارد؟
حتی زمزمه آرامترین نسیم
از قلب من
گذر میکندانونو کوماچی
ترجمه: عباس صفاری
در جستجوی ارکیده وحشی
به دشتهای پاییزی رفتهام،آنچه آرزو میکنم اما
ریشههای عمیق است
نه گلایزومی شیکیبو
ترجمه: عباس صفاری
شعر طبیعت از شاعران بزرگ پارسی
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد
کش نشکند و هم به زمین نسپاردگر ابر چو آب خاک را بردارد
تا حشر همه خون عزیزان بارد
در هر دشتی که لالهزاری بودهست
از سرخی خون شهریاری بودهستهر شاخ بنفشه کز زمین میروید
خالی است که بر رخ نگاری بودهست
هنگام بهارست و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بیخارآن گل که مر او را بتوان خورد به خوشی
وز خوردن آن روی شود چون گل بربارآن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت
و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجارتا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می درفکند مشک به خروارآن قطره باران بین از ابر چکیده
گشته سر هر برگ از آن قطره گهربارآویخته چون ریشه دستارچه سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه دستاریا همچو زبرجد گون یک رشته سوزن
اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوارآن قطره باران که فرو بارد شبگیر
بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نارگویی که مشاطه ز بر فرق عروسان
ماورد همیریزد، باریک به مقداروان قطره باران سحرگاهی بنگر
بر طرف گل ناشکفیده بر سیارهمچون سرپستان عروسان پریروی
واندر سر پستان بر، شیر آمده همواروان قطره باران که چکد از بر لاله
گردد طرف لاله از آن باران بنگارپنداری تبخاله خردک بدمیدهست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیاروان قطره باران که برافتد به گل سرخ
چون اشک عروسیست برافتاده به رخساروان قطره باران که برافتد به سر خوید
چون قطره سیمابست افتاده به زنگاروان قطره باران که برافتد به گل زرد
گویی که چکیدهست مل زرد به دیناروان قطره باران که چکد بر گل خیری
چون قطره میبر لب معشوقه میخواروان قطره باران که برافتد به سمنبرگ
چون نقطه سفیداب بود از بر طوماروان قطره باران ز بر لاله احمر
همچون شرر مرده فراز علم ناروان قطره باران ز بر سوسن کوهی
گویی که ثریاست برین گنبد دواربر برگ گل نسرین آن قطره دیگر
چون قطره خوی بر ز نخ لعبت فرخارآن دایرهها بنگر اندر شمر آب
هر گه که در آن آب چکد قطره امطارچون مرکز پرگار شود قطره باران
وان دایره آب بسان خط پرگارمرکز نشود دایره وان قطره باران
صد دایره در دایره گردد به یکی بارآن دایره پرگار از آنجای نجنبد
وین دایره از جنبش صعب آرد رفتارهر گه که از آن دایره انگیزد باران
از باد درو چین و شکن خیزد و زنارمنوچهری
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شدچو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغببالید کوه آبها بر دمید
سر رستنی سوی بالا کشیدزمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاهستاره برو بر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنائی فزودهمی بر شد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتابگیا رست با چند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بختببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پیوندگان هر سوییوزان پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید…فردوسی
باز شیری با شکر آمیختند
عاشقان با همدگر آمیختندروز و شب را از میان برداشتند
آفتابی با قمر آمیختندرنگ معشوقان و رنگ عاشقان
جمله همچون سیم و زر آمیختندچون بهار سرمدی حق رسید
شاخ خشک و شاخ تر آمیختندرافضی انگشت در دندان گرفت
هم علی و هم عمر آمیختندبر یکی تختند این دم هر دو شاه
بلک خود در یک کمر آمیختندهم شب قدر آشکارا شد چو عید
هم فرشته با بشر آمیختندهم زبان همدگر آموختند
بی نفور این دو نفر آمیختندنفس کل و هر چه زاد از نفس کل
همچو طفلان با پدر آمیختندخیر و شر و خشک و تر زان هست شد
کز طبیعت خیر و شر آمیختندمن دهان بستم تو باقی را بدان
کاین نظر با آن نظر آمیختندبهر نور شمس تبریزی تنم
شمع وارش با شرر آمیختند
گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف مناى من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش براى پوستیناى من آن پیلى که زخم پیل بان
ریخت خونم از براى استخوانآن که کشتستم پى مادون من
می نداند که نخسبد خون من!؟بر من است امروز و فردا بر وى است
خون چون من کس چنین ضایع کی است!؟گر چه دیوار افکند سایه دراز
باز گردد سوى او آن سایه بازاین جهان کوه است و فعل ما ندا
سوى ما آید نداها را صدامولانا
شعر طبیعت فریدون مشیری
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمهی شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرمنرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار…
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب؛
نرمنرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال روزگار…
شعر طبیعت از سهراب سپهری
ماه بالای سر آبادی است
اهل آبادی در خواب.
روی این مهتابی، خشت غربت را میبویم.
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب.غوکها میخوانند.
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است : پشت افراها، سنجدها.و بیابان پیداست.
سنگها پیدا نیست، گلچهها پیدا نیست.
سایههایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.نیمه شب باید باشد.
دب آکبر آن است: دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست، روز آبی بود.یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها، سایههاشان در آب.یاد من باشد، هر چه پروانه که میافتد در آب، زود از آب در آرم.
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم.یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.
من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گلها را میگیرم.
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.روح من در جهت تازه اشیا جاری است.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد.
روح من بیکار است:
قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد.
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین.
رایگان میبخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست، شور من میشکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلان بودن.مثل بال حشره وزن سحر را میدانم.
مثل یک گلدان میدهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی.تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمیخندم اگر بادکنک میترکد.
و نمیخندم اگر فلسفهای ، ماه را نصف کند.من صدای پر بلدرچین را میشناسم،
رنگهای شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را.
خوب میدانم ریواس کجا میروید،
سار کی میآید، کبک کی میخواند، باز کی میمیرد،
زندگی رسم خوشایندی است.زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که میچیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی بعد درخت است به چشم حشره.زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کرهای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست.هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچهای غربت؟من نمیدانم
که چرا میگویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشمها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
واژهها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.
دوست را زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشتزندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است.
رختها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه ی لک لک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذائقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ، این همه سبز.صبحها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمیآید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست.
و کتابی که در آن یاختهها بی بعدند.و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه میخورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت.
و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان، خلائی بود در اندیشه دریاها.و نپرسیم کجائیم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست؟
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشتهاند.پشت سر نیست فضایی زنده،
پشت سر مرغ نمیخواند.
پشت سر باد نمیآید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفرهها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سکون میریزد.لب دریا برویم.
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوات را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.
(دیدهام گاهی در تب، ماه میآید پایین،
میرسد دست به سقف ملکوت.
دیدهام، سهره بهتر میخواند.گاهی زخمی که به پا داشتهام
زیر و بمهای زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزونتر شده است، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با خوشه انگور میآید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ – گلو میخواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان میچیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد.و همه میدانیم.
ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است).در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای
صدا میشنویم.
پرده را برداریم:
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفشها را بکند، و به دنبال فصول از سر گلها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک، چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی «راز» گل سرخ،
کار ما شاید این است
که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم.پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبحها وقتی خورشید، در میآید متولد بشویم.
هیجانها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای «هستی».
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است.
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.سهراب سپهری