شعر در مورد ظلم و ستم (گزیده و گلچین شعر درباره ظلم و ستم دیدن)
در این بخش گزیده شعر در مورد ظلم و ستم با گلچینی از اشعار زیبا در باره ظلم دیدن و ستم دیدن را گردآوری کرده ایم.
گلچین شعر در مورد ظلم و ستم
ز کژی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سوی کاستیبه دشت اندرون گرگ آدم خورد
خردمند بگریزد از بی خردمکن شهریارا گنه تا توان
به ویژه کزو شرم دارد روانبی آزاری و سودمندی گزین
که این است فرهنگ و آیین و دینشعر از فردوسی
***
خبرداری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطا بین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و با او مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایهٔ عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهٔ ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدای است بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشایی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست، گرگ است، فریاد از او
بد انجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیردستان جفا، پیشه کرد
به سختی و سستی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکو باش تا بد نگوید کست
شعر از سعدی
***
خصم در ما شده پنهان ز خرد هم یادی
در فضــــای قفســم بستـــه در آزادی
زشت اگـر بود خدایـا به چه علت دادی؟از طـــلا جنس قفس باشــد اگـر،مغمومم
سهـم من گـم شده از لطفِ طرب از شـادیهر کس از ره برسـد طـرح ستـم می ریزد
خلق آزرده از این ظلـم، ستـم، بیدادیبه چه کس رو برم آخر که از اول کج بود
این بنایی که بر افـراشته شد بر بادیمن به خاک سیه ار خیمه زدم نیست عجب
که به ویرانه مبــدل شـده است آبادیهر که را لب به سخن باز شود ،بسته شود
دفتــر زنــدگـی از جـانب استبـدادیبه دعا دست، بلند ای رفقا کم بکنید!
خصم در ما شده پنهان ز خرد هم یادی
***
چشم ها می بینند
وز این دیدن می گریند
قلبها می لرزند
وز این لرزیدن در خون می شکنند
در کوچه پس کوچه های گلی
یخ می زند اندام نحیف پسرکی
ز سرما
پینه می بندد دست های رنج کشیده پیرزنی
ز فقز
خم می شود پاهای زخمی و خسته پیرمردی
ز رنج
سفید می گردد گیسوان مشکی نوعروسی
ز غم …
شعر از هنگامه زنوری
***
گلچین اشعار درباره ظلم
مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بدنگیرد ترا دست جز نیکویی
گر از مرد دانا سخن بشنویهر آنکس که اندیشهای بد کند
به فرجام بد با تن خود کندوگر بد کنی جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنویجهان را نباید سپردن به بد
که بر بدکنش بی گمان بد رسدشعر از فردوسی
***
چه گفت آن سخن گوی با ترس و هوش
چو خسرو شدی بندگی را بکوشبه یزدان هر آن کس که شد نا سپاس
به دلش اندر آید زهر سو هراساگر داد دادن بود کار تو
بیفزاید ای شاه مقدار توچو خسرو به بیداد کارد درخت
بگردد از او پادشاهی و بختمگر نا نیاری به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پستچنین گفت نوشیروان قباد
که چون شاه را سر بپیچد زدادکند چرخ منشور او را سیاه
ستاره نخواند و را نیز شاهستم، نامه عزل شاهان بود
چو درد دل بیگناهان بودشعر از فردوسی
***
پشه آمد از حدیقه وز گیاه
وز سلیمان گشت پشه دادخواه
کای سلیمان معدلت میگستری
بر شیاطین و آدمیزاد و پری
مرغ و ماهی در پناه عدل تست
کیست آن گمگشته کش فضلت نجست
داد ده ما را که بس زاریم ما
بینصیب از باغ و گلزاریم ما
مشکلات هر ضعیفی از تو حل
پشه باشد در ضعیفی خود مثل
شهره ما در ضعف و اشکستهپری
شهره تو در لطف و مسکینپروری
ای تو در اطباق قدرت منتهی
منتهی ما در کمی و بیرهی
داد ده ما را ازین غم کن جدا
دست گیر ای دست تو دست خدا
پس سلیمان گفت ای انصافجو
داد و انصاف از که میخواهی بگو
کیست آن کالم که از باد و بروت
ظلم کردست و خراشیدست روت
ای عجب در عهد ما ظالم کجاست
کو نه اندر حبس و در زنجیر ماست
چونک ما زادیم ظلم آن روز مرد
پس بعهد ما کی ظلمی پیش برد
چون بر آمد نور ظلمت نیست شد
ظلم را ظلمت بود اصل و عضد
نک شیاطین کسب و خدمت میکنند
دیگران بسته باصفادند و بند
اصل ظلم ظالمان از دیو بود
دیو در بندست استم چون نمود
ملک زان دادست ما را کن فکان
تا ننالد خلق سوی آسمان
تا به بالا بر نیاید دودها
تا نگردد مضطرب چرخ و سها
تا نلرزد عرش از ناله یتیم
تا نگردد از ستم جانی سقیم
زان نهادیم از ممالک مذهبی
تا نیاید بر فلکها یا ربی
منگر ای مظلوم سوی آسمان
کاسمانی شاه داری در زمان
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما بر گشاد
ما ز ظلم او به تنگی اندریم
با لب بسته ازو خون میخوریم
شعر از مولانا
***
اى خشمِ به جان تاخته، توفانِ شرر شو
ای بغض گل انداخته، فریاد خطر شوای روی برافروخته، خود پرچمِ ره باش
ای مشت بر افراخته، افراخته تر شوای حافظِ جانِ وطن، از خانه برون آی
از خانه برون چیست که از خویش به در شوگر شعله فرو ریزد، بشتاب و میندیش
ور تیغ فرو بارد، ای سینه سپر شوخاک پدران است که دستِ دگران است
هان ای پسرم، خانه نگهدارِ پدر شودیوارِ مصیبت کده یِ حوصله بشکن
شرم آیدم از این همه صبرِ تو، ظفر شوتا خود جگرِ روبهکان را بدرانی
چون شیر در این بیشه سراپای، جگر شومسپار وطن را به قضا و قدر ای دوست
خود بر سرِ آن، تن به قضا داده، قدر شوفریاد به فریاد بیفزای، که وقت است
در یک نفس تازه اثرهاست، اثر شوایرانی آزاده! جهان چشم به راه است
ایرانِ کهن در خطر افتاده، خبر شومشتی خس و خارند، به یک شعله بسوزان
بر ظلمتِ این شامِ سیه فام، سحر شو
***
به جای اشک ، خون می چکد از گونه های نیلی آسمان
دل تنگ اش مالامال درد است ، دردی بی پایان
می فشارد پنچه بغض ، گلویش را
می کشد بر سر ، چادر سیاه غم را
دیگر بانگ و فغان نمی دهد تسکین اش
می کشد انتظار که شاید خورشید رود بالین اش
شعر از هنگامه زنوری