اشعار حسین پناهی + مجموعه اشعار زیبا و احساسی حسین پناهی
در این بخش از سایت ادبی و هنری متنها اشعار حسین پناهی را برای شما دوستان قرار دادهایم. حسین پناهی دژکوه بازیگر، کارگردان نمایش، نویسنده و شاعر اهل ایران بود. او در سال 1369 برندهٔ دیپلم افتخار بهترین بازیگر نقش اول مرد از جشنوارهٔ فیلم فجر شد.
شعرهای زیبای حسین پناهی
درختان میگویند بهار
پرندگان میگویند لانه
سنگها میگویند صبر
و خاکها میگویند مصاحب
و انسانها میگویند خوشبختی
امّا همهی ما در یک چیز شبیهایم:
در طلب نور!
ما نه درختیم و نه خاک.
پس خوشبختی را با علم به همه ضعفهامان در تشخیص،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم
وقتی ما آمدیم
اتفاق، اتفاق افتاده بود!
حال
هرکس
به سلیقه خود چیزی میگوید
و در تاریکی گم میشود
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور میکنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خستهام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بستهام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشتهام کجا
ندیدهای مرا؟
ما چیستیم؟!
جز ملکلولهای فعال ذهن زمین
که خاطرات کهکشانها را
مغشوش میکند!
مطلب مشابه: اشعار شفیعی کدکنی / مجموعه غزلیات، شعر کوتاه، رباعی و …
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمهای من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
شعر حسین پناهی
به من بگویید
فرزانگانِ رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشیدی را تصویر میكنید
كه ترسیمش
سراسر خاك را خاكستر نمیكند؟
چنین میاندیشم
عشق به انسان
هر قدرتی را از پای در خواهد آورد
خوشا روزگارانی که چشمها بر لبها حق اولویت داشتند!
حقیقتاً چندش آور است
هیس هیس مارهای تک دندان!
اولین شعر حسین پناهی که وقتی در حوزه بود، سرود:
بیمناکم
بیمناکم
من از این ابر سیاه و تیره
که عبوس و خیره
چشم بر بستر پوسیده صحرا دارد
بیمناکم…
ما
در هیأت پروانهی هستی
با همه تواناییها و تمدنهامان شاخکی بیش نیستیم!
برای زمین، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگیها و مشکلات ما نیست
اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم
سرانجام به خودمان خواهیم رسید
نیم ساعت پیش
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفهکنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد،
آواز که خواند تازه فهمیدم،
پدرم را با او اشتباهی گرفتهام!
مادر،
همانند سورہ ای از ” قرآن ” است،
که هیچ کس حتيٰ نمیتواند
مانندش را برایت بیاورد…
به بهشت نمیروم اگر مادرم انجا نباشد
من چشم خورده ام
مادربزرگ!
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام؛ من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم…
عکس نوشته اشعار حسین پناهی
در انتهای باغ آلبالو
مادربزرگ دعا میخواند:
لال باد زبانی که
جز با ترجیع بند گل صورتی رنگ پاییزه،کلامی بر لب براند!
آمین!
آن که میرود آری
و آن جا که میرود هرگز!
حرمت را نثار پای رهرو باد!
آمین!
آسمان خالی از قوش است
و مرغ مادر رو به سمتی گردن کج میکند!
های آدمی و هوی توفان،
جهان بی کرانه سرشار از باد
آمین!
کز کردی تو شونه هات و خودتو می بینی!
پرده پنجره چشماتو
وردار و ببین دنیا را، دیدنیه!
چشم ما رفتنیه! زندگی مهلت پرسیدن به ماها نمی ده…
این جهانی که همش مضحکه و تکراره!
تکه تکه شدن دل چه تماشا داره؟…
دیده ام دیدنی دنیا را…
چرخه و چرخشه و پرگاره!
ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود
ما می دویدیم و زندگی راه رفتن بود
ما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود
نه!
انسان، هیچ گاه برای خود مأمن خوبی نبوده است.
سلام
چيز تازه اي اگر يافتيد،
بر اين دو اضافه كنيد
تا بل باز شود اين در گم شده بر ديوار
نیستیم!
به دنیا میآییم
عکس یک نفره میگیریم!
بزرگ میشویم
عکس دو نفره میگیریم!
پیر میشویم
عکس یک نفره میگیریم
و بعد
دوباره باز
نیستیم
ما تماشاچیانی هستیم
که پشت درهای بسته ماندهایم!
دیر آمدیم!
خیلی دیر…
پس به ناچار
حدس میزنیم،
شرط میبندیم،
شک میکنیم …
و آن سوتر
در صحنه
بازی به گونهای دیگر در جریان است
اشعار نو حسین پناهی
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی
چه روزگاری! چه روزگاری!
آنکه در خانه ات میزند
یا مرگ است یا سپور شهرداری
اين اشكها خون بهای عمر رفته ی من است
حكايت آدمی كه جادوی كتاب مسخ و مسحورش كرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم
به وار، وا نهاده ام مهر مادری ام را
گهواره ا م را به تمامی
و سياه شد در فراموشی سگ سفيد امنيتم
و كبوترانم را از ياد بردم
و می رفتم و می رفتم و می رفتم
تا بدانم تا بدانم تا بدانم
از صفحه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از روزی به روزی از شهری به شهری
زير آسمان وطنی كه در آن فقط مرگ را به
مساوات تقسيم می كردند…
به آتش نگاهش اعتماد نکن!
لمس نکن!
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند!
به سرزمینی بیرنگ،
آری
بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو،
اگر خواستار جاودانگی عشقی!
اشعار قشنگ از حسین پناهی
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذرِ این لحظاتِ پُر شتابِ شبانه
که به غفلت آن سوالِ بی جواب گذشت!
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش می دادم که در آن دلی می خواند:
من
تو را
او را
کسی را دوست می دارم…
مطلب مشابه: اشعار سیمین بهبهانی (مجموعه اشعار عاشقانه، غزل، کوتاه، بلند و…)
های های
تو کجایی نازی
عشق بیعاشق من
بر گردن عشق ساده ام
که انگشترش نخی ست،
گلوبند زمردین شعر مرا
باور نمی کند کسی …
لعنت به شعر و من!
بهجز حضور تو،
هيچچيز اين جهان بيكرانه را جدي نگرفتهام،
حتّي عشق را!
میدانی؟
انگار چرخ و فلک سوارم
انگار قایقی مرا با خود میبرد
انگار روی شیب برفها
با اسکی میروم
مرا ببخش
ولی آخر
چگونه میشود عشق را نوشت؟
به آتش نگاهش اعتماد نکن
لمس نکن
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند
به سرزمینی بی رنگ
بی بو و ساکت
آری
بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو
اگر خواستار جاودانگی عشقی
سنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه
چونکه انسانی و از تیره سرتاسانی
زهره گوید که شعور همه آفاقی تو
مور داند که تو بر حافظهاش حیرانی
در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را
چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی
راز در دیده نهان داری و باز از پی راز
کشتی دیده به طوفان خطر میرانی
مست از هندسهی روشن خویشی مستی
پشت در آینه در آینه سرگردانی
بس کن ای دل که در این بزم خرابات شعور
هر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی
لب به اسرار فروبند و میندیش به راز
ور نه از قافله مور و ملخ درمانی