متن ها

اشعار ایرج میرزا با مجموعه اشعار احساسی زیبا شامل 200 غزلیات، رباعیات و …

اشعار ایرج میرزا با مجموعه اشعار احساسی زیبا شامل 200 غزلیات، رباعیات و ...

در این بخش از سایت ادبی متن‌ها اشعار ایرج میرزا را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. ایرج میرزا از جمله شاعران مشهور ایرانی در عصر مشروطیت (اواخر دوره قاجار و اوایل دوره پهلوی) و از پیشگامان تجدد در ادبیات فارسی بود. ایرج میرزا در قالب‌های گوناگون شعر سروده و ارزشمندترین اشعارش مضامین انتقادی، اجتماعی، احساسی و تربیتی دارند.

غزلیات

قمر آن نیست که عاشق بَرَد از یاد او را

یادش آن گُل که نه از کف ببَرَد باد او را

ملَکی بود قمر پیشِ خداوند عزیز

مرتعی بود فلک خرّم و آزاد او را

چون خدا خلقِ جهان کرد به این طرز و مثال

دقّتی کرد و پسندیده نیفتاد او را

دید چیزی که به دل چنگ زند در وی نیست

لاجرم دل ز قمر کند و فرستاد او را

حسن هم داد خدا بر وی ، حُسنِ عَجَبی

گرچه بس بود همان حسنِ خداداد او را

جمله اَطوارِ نِکوهیده از او باز گرفت

هرچه اخلاقِ نکو بود و بجا ، داد او را

گر به شمشاد و به سوسن گذرد اندر باغ

بپرستند همه سوسن و شمشاد او را

بلبل از رشکِ صدایِ او گلو پاره کند

ورنه بهر چه بُوَد این همه فریاد او را

مطلب مشابه: اشعار سنایی با مجموعه شعر احساسی؛ 100 شعر شامل غزلیات، رباعیات و …

غزلیات

روزگار آسوده دارد مردم آزاده را

زحمتِ سِندان نمی آید در بگشاده را

از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق

چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را

خوش نمی آید به گوشم جز حدیثِ کودکان

اصلاً اندر قلب تأثیریست حرفِ ساده را

من سر از بهرِ نثارِ مقدمت دارم به دوش

چند پنهان سازم امرِ پیشِ پا افتاده را

ای که امشب باده‌ای با ساده خوردی در وِثاق

نوشِ جانت باد من بی‌ساده خوردم باده را

خان و مان بر دوش خواهی شد تو هم آخِر چو ما

رو خبر کن از من آن اسبابِ عیش آماده را

هر چه خواهد چرخ با من کج بتابد گو بتاب

من هم اینجا دارم آخِر آیةُ اللّه زاده را

خرِ عیسی است که از هر هنری باخبر است

هر خری را نتوان گفت که صاحب هنر است

خوش‌لب‌ و خوش‌دهن‌ و چابک ‌و شیرین‌حرکات

کم‌خور و پردو و با تربیت و باربر است

خرِ عیسی را آن بی‌هنر انکار کند

که خود از جملۀ خرهای جهان ‌بی‌خبراست

قصدِ راکب را بی ‌هیچ نشان می‌داند

که کجا موقعِ مکثست و مقامِ گذر است

چون سوارش برِ مردم همه پیغمبر بود

او هم اندر برِ خرها همه پیغامبر است

مرو ای مردِ مسافر به سفر جز با او

که ترا در همه احوال رفیقِ سفر است

حال ممدوحین زین چامه بدان ای هشیار

که چو من مادح بر مدحِ خری مفتخر است

من بجز مدحتِ او مدحِ دگر خر نکنم

جز خرِ عیسی گور پدر هرچه خر است

خواهم که دهم جان به تو میلِ دلم اینست

ترسم که پسندت نشود مشکلم اینست

پروا مکن از قتلِ من امروز که فردا

شرطست نگویم به کسی قاتلم اینست

منعم مکن از عشقِ بتان ناصِحِ مُشفِق

دیریست که خاصیّت آب و گلم اینست

رسوایِ جهان گشتم و بدنامِ خلایق

از عشق تو ای ترک پسر حاصلم اینست

هرگز نروم جایِ دگر از سرِ کویت

تا جان بود اندر تنِ من منزلم اینست

جز وصلِ رخِ دوست نخواهم ز خدا هیچ

در دهر اُمیدی که بُوَد در دلم اینست

از جودِ تو در عدلِ ولیعهد گریزم

کز جمله شهان پادشهِ عادلم اینست

نشسته بودم و دیدم ز در بشیر آمد

که خیز و جان و دل آماده کن امیر آمد

امیرِ مملکتِ حُسن با چنان حشمت

چه خواب دید که سر وقتِ این فقیر آمد

چو دید از غمِ هجرانش سخت دلگیرم

به دلنوازیِ این پیرِ گوشه گیر آمد

نمانده بود مرا طاقتِ جدایی او

به موقع آمد و نیک آمد و هُژیر آمد

نکرده جنگ اسیرم نموده بود به خویش

کنون به سرکشیِ موقفِ اسیر آمد

شکایتِ شبِ هجران به او نباید کرد

که خود ز دردِ دلِ عاشقان خبیر آمد

چه زور بود که بر پیکرِ علیل رسید

چه نور بود که در دیدۀ ضریر آمد

کنون که آمده تا نصف شب نگاهش دار

ز دست زود مده دامنش که دیر آمد

مطلب مشابه: اشعار ملک‌ الشعرا بهار با 200 شعر زیبا شامل قصاید، غزلیات، قطعات رباعیات و …

غزلیات

شکر خدا را که بخت هادیم آمد

نامه‌ای از حاج شیخ هادیم آمد

از پس سرگشتگی به وادی حیرت

هادیِ سر منزلِ ایادیم آمد

از پسِ یک عمر رنج در طلبِ گنج

هادیِ آن کانِ فضل و رادیم آمد

وز رشحاتِ غَمامِ فضل و کمالش

نامه‌ای امروز بهرِ شادیم آمد

کرده در آن نامه از مکارم و اَلطاف

درج بدان حدّ که خود زیادیم آمد

داد بساط مرا نشاط ربیعی

گرچه مر آن نامه در جُمادیم آمد

چرخ چو دانست بر مراد رسیدم

دی پیِ تمهیدِ نامُرادیَم آمد

کرد ز خانه مرا برون و به خانه

حضرتِ ذی قدرِ اوستادیم آمد

هیچ ز حرمانِ خود شگفت ندارم

کاینهمه از سوء بختِ عادیم آمد

درکِ لقایش غنیمتی است مه برچنگ

از سفرِ این خجسته وادیم آمد

خواستم افزون کنم سخن به مدیحش

قافیه بُد تنگ کون‌گشادیم آمد

چون خورم می در سرم سودایِ یار آید پدید

راست باشد این مثل کز کار کار آید پدید

جهد کردم تا نگویم رازِ دل بر هیچکس

می کشان را رازِ دل بی اختیار آید پدید

گر مرا آسوده بینی در غمش نبود شگفت

هر غریقی را پس از کوشش قرار آید پدید

بوسه چون بر لعلِ جانان می زنی نشمرده زن

دیده ام من گفتگو ها از شمار آید پدید

تا توانی سیر بنگر در رخِ صافِ بتان

پیش کاندر صفحۀ چشمت غبار آید پدید

دیدم آن بت را پیِ اُستادِ بد گوهر روان

یادم آمد مُهره در دنبالِ مار آید پدید

هر سؤالِ سخت را زنهار پاسخ نرم ده

سنگ و آهن چون به هم ساید شرار آید پدید

پیری از رخسارِ طبع آبدارم آب بُرد

کی ز طبعِ پیر شعرِ آبدار آید پدید

در خزان هم گاه بگشاید دهان بلبل ولی

کی بود آن نغمه کز وی در بهار آید پدید

بعد از این وصلش چه جویم چیست سود آن غرقه را

کِش به قعرِ بحر گوهر در کنار آید پدید

نیست کس کاین مملکت را از خطر بخشد نجات

قرنها باید که تا یک مردِکار آید پدید

نان شهر از همّتِ دستورِ ما ممتاز شد

صدقِ این دعوی به هر شام و نهار آید پدید

از وزیران گر یکی چون او شود نَبوَد شگفت

از جراید هم یکی چون نوبهار آید پدید

یاد کردند مرا باز به گلدانِ دگر

گلبنانِ دگر از طرفِ گلستانِ دگر

بودم افسرده چو گُل دردی و بشکفتم باز

نو بهارست به من تا به زمستانِ دگر

با نواهایِ دگر تهینتِ من گفتند

بلبلانِ دگر از ساحتِ بستانِ دگر

عشق هر فکرِ دگر را ز دلم بیرون کرد

همچو مهمان که کند بخل به مهمانِ دگر

با چنین گام که نسوانِ وطن پیش روند

عن قریبست که ایران شود ایرانِ دگر

مطلب مشابه: اشعار شهریار با مجموعه 100 شعر عاشقانه، غزلیات و اشعار ترکی

مثنوی

شنیدم من که عارف جانم آمد

رفیقِ سابقِ طهرانم آمد

شدم خوشوقت و جانی تازه کردم

نشاط و وَجدِ بی‌اندازه کردم

به نوکرها سپردم تا بدانند

که گر عارف رسد از در نرانند

نگویند این جَنابِ مولوی کیست

فُلانی با چنین شخص آشنا نیست

نهادم در اطاقش تختِ خوابی

چراغی، حوله ای، صابونی، آبی

عرق‌هایی که با دقّت کشیدم

به دستِ خود دَرونِ گنجه چیدم

مهیّا کردمش قِرطاس و خامه

برایِ رفتنِ حمّام جامه

فراوان جوجه و تیهو خریدم

دوتایی احتیاطاً سر بریدم

نشستم منتظر کز در در آید

ز دیدارش مرا شادان نماید

مثنوی

دلم زین عمرِ بی‌حاصل سرآمد

که ریشِ عمر هم کم‌کم در آمد

نه در سر عشق و نه در دل هوس ماند

نه اندر سینه یارای نَفس ماند

گهی دندان به درد آید گهی چَشم

زمانی معده می‌آید سرِ خشم

فزاید چینِ عارض هر دقیقه

نخوابد موی صد غَم بر شقیقه

در ایّام جوانی بد دلم ریش

که می‌روید چرا بر عارضم ریش

کنون پیوسته دل ریش و پریشم

که میریزد چرا هر لحظه ریشم

بدین صورت که بارَد مویم از سر

همانا گشت خواهم اُشتُرِگر

أ لا موت یباع فأشتریه

فهذا العیش ما لا خیر فیه

ببند ایرج از این اظهارِ غم دَم

که غمگین می‌کنی خواننده را هم

گرفتم یک دو روزی زود مُردی

چرا سوقِ کلام از یاد بردی؟

که ماندَست اندر اینجا جاودانی

که می‌ترسی تو جاویدان نمانی؟

ترا صحبت ز عارف بود در پیش

عبث رفتی سرِ بی‌حالیِ خویش

خدایا تا به کی ساکت نشینم

من این‌ها جمله از چشم تو بینم

همه ذرّاتِ عالم منترِ تست

تمامِ حُقّه‌ها زیرِ سرِ تست

چرا پا توی کفش ما ‌گذاری؟

چرا دست از سرِ ما بر نداری؟

به دستِ تست وُسع و تنگ دستی

تو عزّت بخشی و ذلّت فرستی

تو این آخوند و ملّا آفریدی

تو تویِ چُرتِ ما مردم دویدی

خداوندا مگر بی‌کار بودی

که خلقِ مار در بُستان نمودی؟

چرا هر جا که دابی زشت دیدی

برای ما مسلمانان گُزیدی

میان مسیو و آقا چه فرقست

که او در ساحل این در دِجله غرقست

به شرعِ احمدی پیرایه بس نیست؟

زمانِ رفتنِ این خار و خس نیست؟

بیا از گردنِ ما زنگ واکن

ز زیرِ بارِ خر مُلّا رها کن

مطلب مشابه: اشعار عارف قزوینی (غزلیات، تصنیف و دیگر اشعار این شاعر بزرگ)

قطعات

هر که آمد در این جهان ناچار

رود از این جهان چه شَه چه گدا

یک جَهانِ دگر خدای آراست

که بُوَد نامِ آن جهانِ بقا

سویِ دارِ بَقا رَوَد هر کس

که بیامد در این سرایِ فنا

پورِ ایرج نَوادۀ خاقان

آن مَلِک زادۀ فرشته لَقا

من به او صِهر و او به من عَمّ بود

نه من او را نه او پدید مرا

زیست پنجاه و اَندر سال به دَهر

چون در این خاکدان ندید وفا

سویِ جَنَّت برفت با دلِ شاد

تا بماناد جاوادان آن جا

بهرِ تاریخِ فوتش ایرج گفت

رفت جعفرقُلی از این دنیا

قطعات

شاه زاده ضیافَتی کردی

کِافَت آوَرد مَر ضیایِ ترا

کارهایت معرِّفی کردند

سستیِ عقل و ضعفِ رایِ ترا

به همه کفش دادی و مَلِکی

زان که کوچک بُدند پایِ ترا

هیچ بر من ندادی و گفتی

رَوَم و سر کنم هِجایِ ترا

چَشم ! اگر روزگار بُگذارَد

در کفِ تو نِهَم سَزایِ ترا

لیک حالا جز این نخواهم گفت

که برَد مرده شو سَرایِ ترا

نه سرایِ ترا به تنهایی

هم عطایِ تو هم لَقایِ ترا

خوب شد بر مَنَت نَرَسید

بنده گاییدم آن عَطایِ ترا

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی

آراسته با شکل مهیبی سَر و بَر را

گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار

باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را

یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار

یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را

یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر

تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را

لرزید از این بیم جوان بر خود و جا داشت

کز مرگ فتد لرزه به تن ضَیَغمِ نَر را

گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند

هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را

لیکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد

مِی نوشم و با وی بکنم چاره شر را

جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی

هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را

ای کاش شود خشک بنِ تاک و خداوند

زین مایه شر حفظ کند نوع بشر را

بنگر چگونه کردم بیرون ز جِسم جان را

آسان چه سان نُمودم تکلیفِ جان ستان را

ای کاش عکس جان داشت، حالا که می نُمودم

تقدیمِ یارِ جانی عَبدُالحسین خان را

مطلب مشابه: اشعار صائب تبریزی با 90 شعر زیبای عاشقانه شامل غزلیات، تک بیتی و …

رسمَست هرکه داغ ِ جوان دید، دوستان

رأفت برند حالت ِ آن داغ دیده را

یک دوست زیر بازوی ِ او گیرد از وفا

وان یک ز چهره پاک کند اشکِ دیده را

آن دیگری بر او بِفشانَد گُلاب و شَهد

تا تقویت کند دلِ مِحنِت چَشیده را

یک جمع دَعوَتَش به گُل و بوستان کنند

تا بر کنندش از دل خارِ خَلیده را

جمعِ دگر برای تسلّایِ او دهند

شرح ِ سیاه کاریِ چرخِ خمیده را

القصّه هر کَسی به طریقی ز روی ِ مِهر

تسکین دهد مصیبتِ بر وی رَسیده را

آیا که داد تسلیتِ خاطرِ حسین؟

چون دید نعشِ اکبرِ در خون تپیده را

آیا که غمگساری و اَندُه بَری نمود

لیلایِ داغ دیدهٔ زَحمت کَشیده را

بعد از پسر دلِ پدر آماجِ تیر شد

آتش زدند لانهٔ مرغِ پریده را

قطعات

بچه هایِ زمانه رند شدند

بی ثمر دان تو ژاژخایی را

کودکانِ زمان ما نکنند

جز برایِ زر آشنایی را

یا برو زَر بده که سر بنهند

یا برو دِل بِنه جُدایی را

در نَظَرْشانْ بهایِ جامی نیست

دفترِ جامی و بَهایی را

نشِناسند جز بَرایِ طلا

شیخی و صوفی و بَهایی را

به شَمیزی نمی کنند حِساب

شِعْرِ خاقانی و سَنایی را

یاوه دانند و سُخْره پندارند

مهربانی و آشنایی را

نَبُوَد در مِزاجِشان اثری

عَرْضِ اِفْلاس و بی نَوایی را

نتوانی فَریفْتْ جز به طلا

کودکِ دورۀ طلایی را

سرگشته بانوان وَسَطِ آتشِ خِیام

چون در میانِ آبْ نُقُوش ستاره‌ها

اطفالِ خردسال ز اطرافِ خیمه‌ها

هرسو دوان چو از دِل آتشْ شَراره‌ها

غیر از جگر که دسترسِ اَشْقِیا نبود

چیزی نَمانْد در برِ ایشان ز پاره‌ها

انگشت رَفت در سرِ انگشتری به باد

شد گوش‌ها دریده پیِ گوشْواره‌ها

سِبطِ شهی که نامِ همایونِ او بَرَند

هر صبح و ظهر و شام فرازِ مَناره‌ها

در خاک و خون فُتاده و تازَنْد بر تَنَش

با نعل‌ها که ناله برآرَدْ ز خاره‌ها

گویند مرا چو زاد مادر

پستان به دهن گرفتن آموخت

شبها بر گاهواره من

بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا بپا برد

تا شیوه راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لب من

بر غنچه گل شکفتن آموخت

پس هستی من ز هستی اوست

تا هستم و هست دارمش دوست

مطلب شابه: اشعار وحشی بافقی و مجموعه 100 شعر عاشقانه غزلیات، قصاید، قطعات و …

رباعیات

اقوال پر از مکر و فسون تو چه شد

الطاف ز حد و عد برون تو چه شد

با آن همه وعده ها که بر من دادی

غاز تو چه شد بوقلمون تو چه شد

ایرج ز خراسان طلب غاز نمود

باب طمع و آز به من باز نمود

غافل بُوَد او که غاز با بوقلمون

چون دانه نبود پرواز نمود

رباعیات

حیفست که خُلفِ وعده آغاز کنی

با شعر مرا از سر خود باز کنی

با داشتن هزارها بوقلمون

از دادن یک بوقلمون ناز کنی

ای آنکه سزد خوانم اگر شهبازت

طوطیست همی کلک شکر پردازت

چون صرفه نبردم از تو غازی همه عمر

هرگز ندهم بوقلمون و غازت

هر وقت که دیدی غَضَبت رو آورد

از یک تا صد شماره کن ای سره مرد

در ضمن شماره عقلت آید سر جای

دیگر نکنی آنچه نمی باید کرد

اکنون که هوای ری به سر دارم و بس

ملبوس همین پوست به بردارم و بس

ز اسباب سفر که جمله مردم دارند

من بنده همین عزم سفر دارم و بس

دیدیم بسی چون تو درین عمر قلیل

کز کبر چو پشه بود در چشمش پیل

ریشش بدمید و شد گدای سر کوی

آری از ریش می‌شوند ابن سبیل.

ای دوست به ذات حق تعالی سوگند

کز هجر تو ساعتی نیم من خرسند

وز یاد تو هیچ‌گه تغافل نکنم

تا حشر اگر برند بندم از بند

مطلب مشابه: اشعار عبید زاکانی با مجموعه عاشقانه ترین اشعار این شاعر

دیروز چه گُل‌های جهان افروزی

امروز چه سرمای گلستان سوزی

آرندۀ بَرد و آفرینندۀ وَرد

روزی آن طور می‌پسندد روزی

آمد به چمن برف شگرف خنکی

در قور که دید همچو برف خنکی

ناگه ز دل غنچه برون آمد برف

چون از دهن ملیح حرف خنکی

شعر نو

شد فصل بهار و گُل صلا داد

بر چهرۀ خوب خود صفا داد

باد سحری ز آشنایی

پیغام وفا به آشنا داد

بلبل ز فراق چند ماهه

باز آمد و شرح ماجرا داد

شعر نو

آوخ که بهار ما خزان شد

آن روی چو گُل ز ما نهان شد

از چشمۀ چشم ما روان شد

خوناب جگر ز فُرقتِ تو

در باغ نصیب ما فَغان شد

بلبل صفت از فراق رویَت

صبح دم کاین طایر چرخ آشیان

آفتابی گردد از بالای کوه

تفته رخ، بال کوبان، پرزنان

از پر و بالش چمن گیرد شکوه

بینی آن پروانۀ خوش خال و خط

جسته بیرون از غلاف پیرهن

با پر و بالی پر از زرین نُقَط

سر زند یک یک به گُل های چمن

همچنان آن طفلک شیرین زبان

با رخی سرخ و سپید از شیر و خون

آن دو چشم برق زن چون اختران

سر کند شادان ز شادیجه برون

با تبسم های شیرین تر ز قند

همچو پروانه گشاید بال و پر

بر جهد از جا چو از مجمر سپند

دست مادر بوسد و روی پدر

ابیات پراکنده

اَمرَدی رفت تا نماز کند

کرد کون سفید خود بالا

فاسقی زود جست بر پشتش

گفت سبحان ربی الأَعلی

کو خدا کیست خدا چیست خدا

بی جهت بحث مکن، نیست خدا

آن که پیغمبر ما بود همی

ما عَرَفناک بفرمود همی

تو دگر طالب پرخاش مشو

کاسۀ گرم تر از آش مشو

آنچه عقل تو در آن ها مات است

تو بمیری همه موهومات است

دست حافظ به در از جامۀ خواب

هشته در دست یکی جام شراب

این عکس که بر عکس خودم زیبا شد

تقدیم حضور حضرت والا شد

نیست جهان جز همین که با تو بگویم

روز و شبانی به یکدگر شده پیوند

خلق جهان هم اگر تو نیک بسنجی

هیچ برون نیستند از این گُرۀ چند

یاقوی ظالمند و عاجز مظلوم

مطلب مشابه: اشعار مولانا با مجموعه برگزیده شعر عاشقانه شامل غرلیات، رباعیات و ترجیعات

ابیات پراکنده

عده‌ای از آنچه می‌ندارد غمگین

عدۀ دیگر از آنچه دارد خرسند

سر کوی تو باز سبز شوم

گر چو بیدم قلم قلم بکنند

این هلال ابرو دو سال بعد ماهی می‌شود

در میان گلرخان صاحب کلاهی می‌شود

خلق می‌گویند مستوفی الممالک آدمست

در میان خلق گاهی اشتباهی می‌شود

تا خدا تَرکِ خدایی گوید

وز خدایش جدایی جوید

ول کند کرسی و عرش و همه را

کم کند از دو جهان همهمه را

خشگ گردد به رگ هستی خون

لغو گردد عمل کن فیکُون

راه یابد به فلک غمازی

انجمن سازی و پارتی بازی

انگلیسان به فلک رخنه کنند

نقشه‌ای طرح در آن صحنه کنند

حرف نفتی به میان اندازند

در فلک مجلس شورا سازند

حزبی و لیدری و انجمنی

جعل قانونی و درد وطنی

اکثریت کند آماده سفی

با اقلیت یا بی طرفی

من که آخر چشم آسیب ممات

از چه بایست کشم رنج حیات

آنکو به روز مهتری از دوستان گردد بری

ناآدمی گر بشمری اندر شمار آدمش

دارد وطن فریاد ازو کام اجانب شاد ازو

اینسان رود بر باد ازو گر بسپری ملک جمش

نگذاشت باقی مدخلی نه معدنی نه جنگلی

افزون طلب نبود بلی شاید اگر گیرد کمش

طبعم نشاط کرد به انشاد این غزل

در اقتفا به خواجۀ کابینه ساز کن

دیدی کفیل خارجه را چون وزیر کرد

آن موی ریسمان کن و گنجشک باز کن

یا خود مدیر خارجه را چون کفیل ساخت

آن گربه را به قوۀ شخصی گراز کن

ما بی دلان ز خاطر تو محو گشته ایم

ای بر قبیلۀ دل و دین ترکتاز کن

ای به درگاه تو نیاز همه

کرم تست چاره ساز همه

اگر از چهره پرده برداری

به حقیقت کشد مجاز همه

مه وشان مظهر جمال تواند

بهر آن می کشیم ناز همه

مطالب مشابه